من و دنیای رنگینم

چه خواهد رفت ایا بر من و دنیای رنگینم؟!

چون من در این دیار هزاران غریب هست

    این روزا من بیشتر از هر وقت دیگه ای به دو قسمت تقسیم شدم ؛ یه قسمت که میخواد یه جا بخوابه ؛ فیلم ببینه و رمان بخونه و یه قسمت که پیشرفت میخواد و میخواد هر روز بهتر از دیروز باشه ؛ میخواد حرف برای گفتن داشته باشه و تقابل این دو من در حالی که فقط 15 روز از تابستون باقی مونده داره منو خسته میکنه !

قسمت اولم خوش گذرونی و تفریح میخواد منِ دوم ،برنامه نویس بهتری شدن ،میخواد ؛ میخواد توی این چند روز تا حد خوبی کتاب هایی که مربوط به الگوریتم و ریاضیه رو بخونم و میخواد ویدیو های پایتون رو تموم کنه و باهاش کد بزنه ؛ میخواد هرچی بیشتر و بیشتر کد بزنه ؛ میخواد هرچی زود تر بره ازمون عملی رانندگی بده و میخواد حررررف برای گفتن داشته باشه ._حمید ناصر میگفت : امام علی گفته منشا همه ی درد و رنج ما در خواسته هامونه _ .

و منِ اول به این فکر میکنه که چقدر درد داره پیشرفت کردن و به جلو رفتن و تعجب میکنه از منی که سال کنکور هر روز درس میخوند و این خودش که این روز ها برای هر قدر حرکت باید ساعت ها باهاش حرف بزنم .

و همچنان به رویه ی قبل حس میکنم این من بیشتر از تنبل بودن و خسته بودن و کم اوردن ،ترسوعه . اینقدر از نتیجه میترسه که حتی به حرکت فکر هم نمیکنه ! و اینقدر با فکر نتیجه خسته میشه که اگه بخواد هم حرکت کنه دیگه نا و توانی نمیمونه براش .

    تمام تابستون به این فکر میکردم که دلم میخواد برم و چند روزی نباشم وفکر میکردم اینجایی که میخوام ازش برم  خونمونه ولی چند بار رفتن و بد تر از قبل برگشتن بهم ثابت کرد جایی و چیزی که من میخوام ازش فرار کنم؛ خودمم . خودم اینقدر خودمو با ترسیدن و حساس بودن خسته کردم که حالا نیاز دارم به رها کردن و رفتن از این من ِ ترسویِ  بهونه گیری که ساختم.دارم سعی میکنم حرکتش بدم  و شجاعش کنم.

 

نکته ی دیگر این روز هام اینه که دوستی که همیشه برام قصه میگفت ؛ دیروز بعد از چند وقت شروع کرد به باز قصه گفتن و این قصه ها اینقدر برای من شیرینن که دلم میخواد با اسم خودش اینجا بنویسمشون ؛ بار ها حتی به نوشتن و چاپ کردن داستانش فکر کردم ؛ اما چه کنم که نه من نویسنده ی خوبی ام و نه اون راضی به  همه گوییه داستان زندگیش ولی امیدوارم که راضیش کنم و اینجا براتون بنویسم .

 

 

   

۱۸ شهریور ۹۹ ، ۱۴:۰۱ ۰ نظر

صرفا جهت ثبت

فهرست مطالب اینجا پر شده از نوشته های نصف و نیمه ای که قرار بوده کامل شن و منتشر اما من این روز ها اینقدر درگیر بقیه ی کارهای ناتمومم که تکمیل اینا افتاده به روز هایی که نمیدونم کی میان!

اما میخواستم براتون از پیاده روی جمعه ام بنویسم و یه بخشی اش رو نوشته بودم که ذخیره نکردم و پرید و هرچی فکر کردم دیدم باید تا دیر نشده این پست رو بنویسم.

من و دو نفر دیگه از همراه های پیاده روی ام ؛ جمعه به قصد پیاده روی از خونه بیرون رفتیم ؛وقت  هایی که گاف ف  همراهمونه؛ با لهجه ی شهر رضاییش به من میگه که تو رِیسی و هر جا تو گفتی همونجا میرم ؛ یا وقتی توی کوچه میبینتم میگه سلام رِیس !  جمعه ام به رسم تموم پیاده روی هایی که من حضور دارم ؛ من مسیر رو انتخاب میکردم . سرکوچه ایستادنو از من پرسیدن کجا بریم؟ و این سوالی بود که برای اولین بار به عنوان رییس(laugh) براش جواب نداشتم ؛ اگه جمعه نبود و کنار اب شلوغ نبود؛ قطعا مسیر پیاده روی ام کنار اب بود اما لعنت به کرونا ! گفتم که میریم هر جایی که دلمون رفت. شروع کردیم به قدم زدن و من به راه میونبری که ما رو به میدون امام میرسوند و توی کوچه بود و خلوت بود و کرونا دردسر ساز نمیشد فکر کردم اما دیدم حقیقتا حال پیاده روی ای به چنین طولانی بودنی رو ندارم ؛ با این حال همچنان توی همون مسیر حرکت کردم و وارد کوچه ی مینوبر شدم . توی کوچه حرکت کردیم و جلو رفتیم که صدای قران بلند شد؛ فهمیدم روضه اس  و گاف الف حتما میخواد بره پاتند کردم و رو ترش کردم و گفتم نه خطرناکه، فضای بسته اس نمیریم ؛ صادقانه بگم که  جدای از تمام این ها اینگار حوصله نداشتم ؛ نفر سوم که همراهمون بوذ گفته که اگه گاف الف دوست داره بره ؛ ما به راهمون ادامه میدیم همین حرف ها رو میزدیم که فهمیدیم خونه ای که از جلوش رد شدیم روضه نبود ؛ به در اصلی که رسیدیم من داشتم رد میشدم و چند قدم رفتم جلو تر که بانی روضه بلند شد و با خوش رویی گفت بفرمایین ؛ فضا رو که نگاه کردم ، یه جایی مثل خونه ای که برای باز سازی تخریبش کردن بود یه فضای باز اون شکلی که توش صندلی گذاشته بودن و با رعایت فاصله نشسته بودن؛ من که اینگار لال شدم اما اونا گفتن که به قصد روضه بیرون نیومدیم ؛ لباسمون مناسب نیست و اون اقا باز هم با خوش رویی ما رو به داخل دعوت کرد و من لال شده بودم و قدرت مخالفت نداشتم ؛ رفتم جلو و روی یکی از صندلی و با رعایت حداکثر فاصله نشستم و به قران گوش دادم و به این فکر کردم که چقدر خلو و در عین حال مظلومانه و بی ریاست ؛ جایی که توش بودیم طوری بود که روبه رومون انگار حیاط خونه ی تخریب شده بود که درختاش هنوز مونده بودن و بهشون پارچه ی سیاه وصل بود و دیوار بغلی ما یه دیوار کاهگلی مخروبه بود که باز هم بهش پارچه ی مشکی وصل بود و انگار مظلومیت محیط رو چندین برابر میکرد.

همینطور که نشسته بودم ، داشتم به این فکر میکردم که این یه دعوت به جایی بود که وجود داشتن توش سعادت میخواست و این میتونه به معنای مستجاب بودن  دعا هام باشه و کلی چیز خوب دیگه ؛ یاد جمله ام افتادم " میریم جایی که دلمون میره "

در این روضه اما بعد از قرایت قران و زیارت عاشورا ؛ شخصی بلندگو رو گرفت و به جای مرثیه خوندن از حسینی بودم گفت ؛ ار اینکه در شخصی عزادار واقعی امام حسینه که مثبت اندیش و امیدوار باشه ؛ تلاشگر باشه؛ به بقیه انرژی منفی نده ؛ گفت واژه ی قسمت واژه ی اشتباهیه و ما مختاریم گفت توکل در کنار تلاشه و هزاران یاد اوری دیگه که ما بهش نیاز داشتیم بعد از اون تاکید کرد به ادای حق پدر و مادر و پدر و مادر همسر و بعد گفت دعا کنیم برای ظهور ناجی .

بعد از اون اما کسی امد که مرثیه میخوند و در بین روضه هاش  گفت زینب (س) داغدار یار بود . من ناخوداگاه در تمام دعا های اون شب به  تمام عاشق ها دعام کردم و همش و مکرر توی ذهنم تکرار میشد "خداوندا اگر جایی دلی بی تاب دلدار است    نمی دانم چطور اما خودت پا در میانی کن"

 

خلاصه من کمر بسته بودم که روضه نمیرم ولی دعوت شدم و حالم خوب شد و نمی دونم چرا ولی حس کردم باید باید اینجا ثبت بشه این مسیری که رفتم !

 

 

میدونم قرار بود که نگیم از عضو کدوم دسته از ادما بودن که بعد کسی به خاطر رفتار اشتباه ما قضاوت نشه ، اما باور کنید اینجا نوشتن و اینجا بودن معدود جاهایی که به خودم اجازه میدم اینقدر من باشم.

۱۷ شهریور ۹۹ ، ۱۷:۴۸ ۰ نظر

حاصل از تفکر های زیاد شبانه

     اون اولهای قرنطینه که هنوز کارهای دانشگاه شروع نشده بودن و همه چیز در حالت معلق و بلاتکلیفی بود ؛ من فرصت داشتم که فکر کنم ؛ توی همون روز ها  

و روز های اول برگشت به وبلاگ بود که اون پست غمی راجع به کلی نگری و تمایل مغز به کلاس بندی  رو خوندم(این!

    روز های بعدش اما من از یسری افراد ؛ رفتاری رو دیدم که توقعش رو نداشتم  و قسمت غیر قابل باور این بود که من با اونها اشنایی چندانی نداشتم ! پس چطور

انتظاری تشکیل شده که حالا چیزی بر خلافش اتفاق بیوفته؟ دلیلش رو زود پیدا کردم ! من میدونستم که اون افراد کتاب میخونن و توقع نداشتم کسایی که کتاب

میخونن چنین باشند !

    همون لحظه ذهنم برگشت به پست غمی ؛ من با اینکه حتی اینبار نسبت بهش مستقیما  اگاه  شده بودم ؛باز هم بهش دچار بودم. بعد به این فکر کردم که خیلی

دیگه از افراد میدونن من کتاب میخونم و بعد احتمالا هزاران رفتار اشتباه از من دیدن و  جا خوردن ! یا مثلا خیلی ها میدونن من ......(نوشته بودم ولی دیدم اینطوری

شما هم به دانایان این موضوع اضافه میشن :دی)و و و ! 

و اون موقع بود که به این نتیجه رسیدم که  جدای از فاصله گرفتن جدی خودم  از این کلی نگری  ؛ بهتر بود فقط کسانی که کتاب دست من میبینن و کسایی که لازمه

؛بدونن  که کتاب میخونم  !نیازی به علنی کردن و جار زدنش نیست !

برای کلی از چیز های دیگه ام هیمنطور ! چون من اگه عضو گروه و دسته ای بودن رو علنی کنم  ،جدای از تاثیری که اون روی چگونه دیده شدن من میزاره ؛ منم روی

اون تاثیر میزارم  و  وای اگه این تاثیر بد و جدی باشه و _ بنا بر اخلاقی که من هم دارمش _ باعث قضاوت شدن  کلی ادم دیگه بشه .

 

 

خلاصه ک تصمیم گرفتم  رفتار های درستمم زیاد علنی نکنم .

همین.

 

حال این روزامم با دوتا بیت قریب و قرینه :

 

شرابی تلخ میخوام که مرد افکن بود زورش       که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش!

 

 

من بنده ی ان دمم که ساقی گوید             یک جام دگر بگیر و من   نتوانم 

 

نتونستن های شما هم از این نوع !

 

 

 

بیت های مشابه با این ها را اگه در ذهن دارین ؛برام بفرسین!

۰۴ شهریور ۹۹ ، ۰۰:۵۵ ۱ نظر

هر قدر ای دل که توانی بکوش

کلی موضوع و اتفاق های جدید هست که دلم میخواد از تک تکشون براتون بنویسم:

1_ من کلاس های عملی رانندگی ام شروع شده و این برام خیلی ( صد ها خیلی بخوانید) لذت بخشه؛ ولی چیزی که بیشتر از کنترل کردن ماشین برام رانندگی رو ارزشمند کرده _حداقل الان که خیلی تازه کارم_ نیاز به کنترل ذهنه ؛ اینکه یه لحظه غافل بشی ؛ سوتی دادی و این خیلی برای جمع و جور کردن ذهنم بهم کمک میکنه!

 

2_چند روز پیش من با یکی از دوستام صحبت میکردم .از این می گفت که خیلی داره تلاش میکنه ولی نمیرسه ؛ اینگار که شرایط جور نمیشه براش  و من براش از ارزش تلاش گفتم و اینکه بالاخره شرایط فرق داره با زمانی که تلاش نمیکنی! و روز های بعدش اما به این فکر کردم که راست میگه و همه چیز تلاش نیست ؛ بعضی وقت ها شرایط باهات سازگار باشه و روز های بعد تر وقتی داشتم شعر میخوندم رسیدم به این بیت که حافظ میگه:

 

                                  گرچه وصالش نه به کوشش دهند

                                     هر قدر ای دل که توانی بکوش

خلاصه لازم دیدم به دوستم و شما یاداوری کنم  این موضوع رو :))

 

3_یادتونه چقدر آشفته بودم از شروع یسری کارِ جدید؟! هر چند پیشروی ام به اندازه ای که باید خوب نبوده؛ اما الان میتونم از اون کار ها لذت ببرم و به خوبی این رو بپذیرم که من قطعا باید تلاش کنم که روز به روز بهتر بشم اما چگونه موفق شدم؟! 

یکی دلایلی که میتونه باعث ترس از شروع یه کار جدید باشه ؛ ترس از به اندازه ی کافی خوب نبودنه؛ من اینجوری خوب شدم که پذیرفتم برای این به اندازه ی کافی خوب بودن به کسی تعهدی ندارم.

یکی دیگه از دلایلش میتونه این باشه که کسایی که قراره باهاشون کار کنیم؛ همیشه یه وجه خیلی خوبی از ما دیدن ؛ ما رو در حالت پیروزی و موفقیت دیدن و پذیرفتن این کار جدید شاید مایِ شکست خورده رو بهشون نشون بده 

این مشکل رو حضرت سعدی با این بیت حل کرد:

 

 

                                  تو قائم به خود نیستی یک قدم

                                 ز غیبت مدد می‌رسد دم به دم

 

 اصلا مگه همه ی موفقیت های قبلی رو من به دست اوردم ؟!  مگه بدون کمک های غیبی میشد؟! 

 

 

گیلبرت(کلیک کنید!) توی یکی از سخنرانی های تدش میگه که هنرمندان قدیمی برای سرزنش نکردن خودشون در خلق اثری که به اندازه ی کافی خوب نیست؛ تمام اثر هاشون رو حاصل از الهام میدونن! پس قرار نیست چه خوب و چه بدش تغییر در تلاش اونها ایجاد کنه و این دید زیباییه!

 

پ.ن:

هرچی سعی میکنم نمیتونم نگم که

من خیلی وقت نیست که اینجا مینویسم اما ؛ یسری دنبال میکنن نوشته هامو و این خیلی(میلیون ها خیلی بخوانید) برام ارزشمنده ! حتی افرادی که ناشناس دنبال میکنند و مارا به کنجکاوی میکشانند!

 

 

 

 

 

۲۲ مرداد ۹۹ ، ۰۱:۲۱ ۰ نظر

بدون عنوان :)

در وصف حال الانم فقط این توی ذهنم تکرار میشه.... 

در وطن خویش غریب!

 

۱۷ مرداد ۹۹ ، ۰۱:۵۷ ۰ نظر

آشفته چنانیم پارت 2

فکر کن تو دعوت به کار شدی با یسری ادم که به نظر تو خیلی از تو قوی ترند؛ این برای من وحشتناک ترین تصور دنیاست و همیشه یه جوری از این محیط فرار کردم.

حالا فکر کن تو وقتی فرار میکنی اون کار رو برای همیشه برای خودت حل نشده نگه میداری تا زمانی که بعدا یه روزی دوباره برسی به همون نقطه و اون موقع میفهمی که کاش همون دفعه ی قبل باهاش رو به رو شده بودم .

یه جاهایی تو زندگیم ترسیدمو فرار نکردم !

یادم میاد اولین باری که میخواستم توی جمع سخنرانی کنم ؛ مسابقه ی ...... اصفهان بود ! چیزی که به من این جسارت رو داد که ثبت نام کنم ؛ تعریف دوستان و اشنایان از نوع حرف زدنم و صدام بودو مهم تر از همه معلم فیزیکم که وقتی که داشتم باهاش حرف میزدم و یهو رو به بغل دستیش گفت "چقدر خوب حرف میزنه  نه؟" . وقتی ساعت 3 و نیم رسیدم  محل برگزاری مسابقه ؛_ از اونجایی که عادت دارم به موقع برسم و یه ربع زود رسیدم ؛ _نشستم رو به روی ساختمون ؛ خوب یادمه که از درون میترسیدم و میلرزیدم  .رو به خودم گفت " ببین اگه همین الان برگردی خونه و رو به همه  بگی ترسیدمو نرفتم ؛هیچ کس هیچی نمیگه و نهایتا نصیحتت کنن برای نترس بودن و ممکنه یه عمر تو رو به چشم یه ترسو ببینن و ممکن هم هست فراموشش کن ولی تو فراموش نمی کنی که یه روز جا زدی !  و همیشه توی ذهن خودت یه ادمیی که نتونست ؛مگه نهایتش چیه ؟ تپق زدن ؟ فراموش کردن متن ؟ خب هرچی که هست فراموش کردنش راحت تر از فراموش کردن  و بخشیدن خودت بابت ترسیدنه  ؛پاشو یا علی بگو و برو ".

و پاشدم و رفتم و حال خوب اونجا استرسمو کم کردو همینطور دیدم که همه مثل من مضطربن و طبیعیه که حس بدی داشته باشی (چیزی که توی خونه ام خیلی بهم گفتن و تا ندیدم باور نکردم ) وقتی نوبتم شد و  بلندگو رو بهم دادن  از دورن میلرزیدم ( و الان هم که تصورش میکنم ترسناکه :دی) و رفتم روی صحنه و با شنیدن صدای خودم اروم شدم  و راسشو بخواین نمی دونم چطور زنجیر کلام از دستم در نرفت و چطور صورت گرفت این سخنرانی ؛ ولی مطمینم از درونم میلرزیدم و چقدر ممنون خدام که عادت لرزیدن دست رو ندارم .

وقتی از صحنه پایین اومدم  رو به کسی که بغلش نشسته بودم گفتم "خوب بود؟" گفت که صدات ، صدات فوق العاده بود و من تو عمرم این جمله رو اینقدر زیبا نشنیده بودم و زیبا بود چون بعد از کلی فشار میشندیدمش و رو بهش گفتم " متنم درست بود ؟ جا به جا و جسته گریخته نبود؟" گفت "نمیدونم؛ من به صدات گوش میدادم :)))"

و خودمم به هیچ وجه یادم نبود که چی گفتم. وقتی سخنرانی ها تموم شد  و نتیجه رو میخواستن بگن ؛  با وجود اینکه داور ها بهم نگاه میکردن اما با تموم وجود سعی کردم به خودم نگیرم که بعد نتیجه که معلوم شد جا نخورمو اما نتیجه صعود من بود و من اینقد خوشحال بودم که از صحنه که پایین میومدم تا خروجی یه بار به همه خوردم و شیرینی گرفتمو رفتم خونه !و باز هم برای مرحله ی بعد ترسیدم و اما این دفعه فهمیدم که تنها راهش جا نزدنه رفتم و جز افراد برتر بودم .

از اون به بعد اما همه چیز خیلی قشنگ تر پیش رفت؛ من بار ها و بار ها به خودم اجازه ی صحبت کردن دادم و جمله هایی رو شنیدم که قشنگ ترین جمله های عمرم بود .

مثلا یه بار سر کلاس فیزیک معلم داشت برای درصدامون دعوامون میکرد که من گفتم " ببینید ..." وسط حرفم پرید و گفت " تو ، تو حرف نزن . تو منو قانع میکنی ؛ مثل پسرم ..."

یا مثلا بار ها و بار ها و خیلی بیشتر از قبل از صدام تعریف شنیدم ؛ چون من بیشتر جرات حرف زدن داشتم.

حالا همه ی اینا رو نوشتم که چی بگم :

به خودم بگم :<< ببین اگه همین الان برگردی و رو به همه  بگی ترسیدمو نرفتم ؛هیچ کس هیچی نمیگه فراموشش میکنن  ولی تو فراموش نمی کنی که یه روز جا زدی !  و همیشه توی ذهن خودت یه ادمیی که نتونست ؛مگه نهایتش چیه ؟ضایع شدن ؟ نتونستن؟ خب هرچی که هست فراموش کردنش راحت تر از فراموش کردن  و بخشیدن خودت بابت ترسیدنه  ؛پاشو یا علی بگو و برو ؛ مثل همیشه خدا هواتو داره>>

و بگم که << مهم نیست اگه حس بدی داری ؛ مهم اینه که با این حس بد درست رفتار کنی >>

 

 

همه ی اون بگم ها خطاب به تو ام هست !

۰۸ مرداد ۹۹ ، ۱۷:۴۲ ۰ نظر

آشفته چنانیم که زنجیر چه باشد...؟!

    چند روز پیش که داشتم این شعر اوحدی رو میخوندم ؛ این مصراعش عجیب به دلم نشست! یه عنوان باهاش ایجاد کردم و منتظر موندم اشفته بشمو بنویسم ؛ از قضا این چند روز با اینکه خوشحالم اما خیلی اشفته ام؛ یه روزایی بی دلیل ؛ یه روزایی با دلیل !

    یه دلیل اشفتگی من اینه که یسری کار جدید رو با یسری ادم جدید شروع کردم و از شما چه پنهون! اینکه اون ادم ها رو خیلی خوب نمیشناسم منو نگران میکنه .

    یه دلیل دیگه اینه که من میخوام این تابستون یسری از کار های نا تمومم  رو تموم کنم و حس من به کار های ناتموم  حسیه که توصیفش برام سخته ؛ هر چند این کاری که میخوام بکنم کاریه که عاشقشم اما در عین حال اینکه ناتموم مونده، مثل اینه که رو به من فریاد میزنه تو یه بار از انجام دادن من و کم اوردن، ترسیدی و من میخوام اینجا فریاد بزنم که بله ترسیدم و این بار ترسیدم قبولت نکنم و باز  حسرت بخورم .

    یکی از چیز هایی که فکر میکردم برام اشفتگی میاره؛ثبت نام کردن کلاس  رانندگی بود و اشتباه فکر میکردم  ؛ بر خلاف اینکه فکر میکردم کلاس های ایین نامه خشک ، جدی، رسمی و غیر قابل تحملن اما روز اول مدیر اموزشگاه خیلی صمیمی بود و اساتید هم همینطور و چقدر من ممنونشونم بابت جو اموزشگاهشون ؛ بابت اینکه نه تنها رفتارشون با تک تک ما دوستانه بود ؛ که خودشون هم دوست و صمیمی بودن و حالا میفهمم که اینطور بودن جوِ محیط کاری ،قطعا قطعا قطعا، از مزایای اونجا و از قدرت مدیرشه نه از ضعفش ! و هرچه بیشتر فکر میکنم بیشتر به سختی اینکار پی میبرم. اینکه  جو اونقدری صمیمی باشه که همه به راحتی و با حال ِ خوب کار کنن  و به قدری صمیمی نباشه که بعضی افراد سو استفاده کنن . و اهمیت این موضوع برای محیط های اموزشی دو چندانه ؛ چرا که قطعا افرادی که اولین بار وارد این محیط میشن، نیاز دارن به وجود صمیمت  تا متوجه بشن که اونجا قرار نیست بهشون سخت بگذره . و این روز ها در کمال ناباوری اموزشگاهشون حال منو خوب میکنه و من امروز منتظرم که به مدیرشون که از قضا مثل من کاملا اصفهانی نیست _و لهجه اش این موضوع رو برام روشن کرد_ بگم که به خاطر قهرمانی تیم محبوبش( پرسپولیس) شیرینی بده.

 

برام اروزی موفقیت کنین:دی

۰۴ مرداد ۹۹ ، ۱۷:۳۴ ۰ نظر

اگر از حالم میپرسی..

این چند ماهی که گذشت و  من در حالِ ترکِ اینستاگرام بودم ؛ فقط و فقط دلم برای نوشتن و به اشتراک گذاشتن حال و روزم با بقیه تنگ می شد. همش این تایم بدون اینستاگرام رو به این فکر میکردم که وقتی برگشتم ؛ بنویسم از این روز ها ؛ از روز های اولش که وقتی سر گوشی میرفتم نا خوداگاه دنبال اینستاگرام می گشتم و از روز های بعد تر که کار های مفید جایگزین بهتری پیدا کردم ؛ تد تاک  دیدم ؛ فیلم دیدم ؛ کتاب خوندم ؛ به طرز خیلی بهتری  درس خوندم و بگم که چقدر ارتباطم با خونواده بهتر شد . یا مثلا از بازی مافیایی که با بابا ،مامانم  کردیم و هر دفعه نظرشون این بود که من مافیام :دی  بنویسم.

از اینکه بیشتر با بچه های عمه ام صحبت کردم ؛ دیدم که چه چیز هایی از اون من ِقبلی میدونن( منی که فراموشش کردم) و دیدم که چقدر عمیقا دوسشون دارم و متوجه نیستم.بگم که با بچه ی چند ماهه ی زینب فهمیدم که میشه یه نفر رو چند بار دید اما عمیقا دوسش داشت و دلتنگش شد و بگم از دور زدن های توی ماشین با بابام   و بلند بلند اهنگ خوندن .  از اخونه ی خاله موندن هام . از پناهگاه شدن جاهایی که هیچ وقت فکرش هم نمی کردم .بعدش از پیاده روی هامو داستاناش بگمو بعد از داداشم بگم و اینکه با وجود اختلاف سلیقه های زیاد چقدر دوسش دارم و ممنونم از خدا بابتش.

و امروز بعد از حدود 80 ، 90 روز ، اینستا رو اکتیو کردم و نه تنها نتونستم اینا رو بنویسم که دوباره کلی وقت ازم گرفت( البته چند تا محتوای خوب هم دیدم ) و دوباره حالم بد شد از این وقت تلف  کردن  و باز هم تصمیم به دی اکتیو گرفتم .

دارم به این فکر میکنم که اگه اینستا اون قسمت سرج رو نداشت و پیشنهادات خودش نبود ؛ قطعا جای بهتری بود ! 

راسییی رکورد هم زدم این چند روز ....

یه روزی میام واینجا (که حالا بهش حس بهتری دارم) از تمام موارد بالا مینویسم.

 

 

۳۱ تیر ۹۹ ، ۲۳:۰۰ ۰ نظر

کمی غر

درسته که من هم مثل بقیه توی زندگیم خیلی وقت ها و نسبت به خیلی چیز ها شاکی ام ؛ ولی خیلی کم بیانش میکنم و استدلال هم اینه که من هم خیلی وقت ها توی خیلی از چیز های زندگی ام صد درصدی نبودم ؛ خیلی وقت ها یک مسوولیتی رو به مسوولیت دیگه ترجیح دادم و بنا بر این یه جاهایی کم کاری کردم.

ولی از وقتی که این بینش در من به وجود اومد و  روش فکر کردم .(دقیق هم یادم نیس که از کی به وجود اومده) فهمیدم که باید مسولیت هایی که در قبال اونها حقی از بقیه به گردن منه و در واقع مسولیتی دارم که خدمت به یسری دیگه اس ؛اون مسولیتی باشه که ارجحیت پیدا میکنه.

حالا اینا رو گفتم که چی بگم 

بگم خیلی مهمه که ادم قبل بر عهده گرفتن هر  مسولیتی فک کنه و نه فقط به حقوقی که میگیره وبا خودش بگه ،اگه کم بود  اشکالی نداره به خاطر هزار یک دلیل حقوق بشرانه قبولش میکنم و سر کل بشر منت بزاره و  بعد هر جا قرار شد چیزی رو به چیز دیگه ترچیح بده الویتش خودش باشه . باید اینو در نظر بگیره که خیلی وقت ها کسی که قراره خدمتی بهش ارایه بشه اونی نیست که به تو حقوق میده و نباید به اون کم خدمتی بشه.

حالا باز اینا رو میگم که چی بگم

بگم که تو اگه کارمندی، استادی، معلمی  ،استادیاری ،مغازه داری یا هر چی  ؛این مسولیتیه که قبولش کردی و هیچ دلیلی برای نصف و نیمه بودن نداری ؛ و اگه نصف نیمه ای و هیچ توجیه حسابیی براش نداری ، تا وقتی که اینجوری هستی"  و خودت و وجدانت میدونین که تو بی دلیل کم کاری کردی"سکوت کن و راجع به هیچی اظهار نظر و اعتراض نکن .

چون تویی که از پس مسولیت های خودت بر نمیای و نمی تونی بگی " به حد وسع براش تلاش کردم " حق اعتراض و اظهار نظر در مورد یکی دیگه رو اصلا نداری؛ و الان و تو این بازه از زندگی من تو مسخره ترین ادم دنیایی.

 

 

 

پ.ن 1: این متن حقیقتااین مخاطب خاصی نداره و من چند روزه با خودم سر TA شدن یا نشدن دعوا دارم و لازم دونستم نظر فعلی ام رو اینجا بگم ؛ بازم اگه تغییر کرد میگم : دی

 

پ.ن 2:نمیگم که ادم  توانایی بر اومدن از پس همه ی مسولیت های چند گانه رو به طور صد درصدی داره و کسی رو قضاوت نمیکنم ولی هممون خوب میدونیم که ته یه کاری من میدونم که تا اخرین توانم "حالا هر چقدر هم که اندک " تلاش کردم  یا نه و چقدر تا اخرین حد توانم فاصله داشته و اگه خیلی.....

۲۵ تیر ۹۹ ، ۱۵:۵۰ ۱ نظر

همه ی اون روزایی که بی تو گذشت.....

روز های اول کلا روز های سختی اند
و فرقی نمیکه روز اول چی باشه 
مدرسه ،دانشگاه ، کار 

همشون یه ویژگی مشترک دارن
و اون سر درگمیه

سر در گمی روز های اول قرنطینه من رو فلج کرده بود 
 ساعت های طولانی رو بدون انجام کاری میگذروندم 
و ساعت های طولانی تری خودم رو بابت اتلاف وقت ‌سرزنش میکردم؛
به سختی کار هایی که باید رو انجام میدادم و همش رضا یزدانی توی ذهنم میخوند
"سر در گمم سر در گمم"

و در جواب چرای من فقط سکوت میکرد.
ساعت های طولانی از شب رو به فکر کردن میگذروندم و تمام شب هام همون شب هایی بودن که انگار صبحی منتظرشون نبود ... 
و بعد از کلی فکر بی نتیجه به گرگ و میش میرسیدم 
و تصور کن یه ادم سردرگم رو توی یه گرگ و میش ! 
مثال بارز 
روز و شب مال تمام مردم دنیا ولی ساعتی از گرگ و میشش مال ما دیوانه ها شده بودم.
دقیقا یادم نیس چی بود و چی شد  ولی علت رو فهمیدم؛ علت این همه حال بد 
کمبود "تو" بود.
مثل اونجایی که علیرضا اذر میگه ، یک تو وسط زندگی ام گم شده است ،
این برای من اولین باری بود که نمی تونسم در لحظه داشته باشمت؛ بهت زنگ بزنم و بگم « دلم یک دوست میخواهد که اوقاتی که دلتنگم ، بگوید خانه را ول کن بگو من کی کجا باشم ؟ »
و تو بگی نیم ساعت دیگه چهار باغ !
دلیل سردگمی من شده بود دلتنگی‌ ! 
من دلتنگت بودم خیلی زیاد 
همش بودی‌اما نبودی 
وقتی فیلم میدیدم ، یاد خنده هات میفتادم که کل سینما رو پر کرده بود 
وقتی غذا میخوردم به فکر غذای مورد علاقه ات بودم 
وقتی درس میخوندم همش با خودم میگفتم یعنی داره چیکار میکنه ؟ 
من از فکر دوباره ندیدنت ، فکر اینکه قراره یکی‌از همین روزا اون روزی باشه که بعدش بشم منِ بی تو 
بغض مهمون گلوم میشد  و چشمام میزبان اشکام میشدن 
ولی من خوشبختم چون توی اکثر روزهام تورو داشتم و تو بخش بزرگی از منی!
 تو توی تک تک لحظاتم بودی؛ من با تو  متناقض ترین حال ها رو تجربه کردم 
در کنارت احمق شدم بدون ترس قضاوت 


همه ی خنده های از ته دلم با تو بوده ! 
وَ 
وَ
وَ
وَ 
تو 
 تو حضور داشتی 
در ذهنم 
روحم 
زندگیم 

 

 

 

پ.ن : اواسط بهار نوشتیم ولی الان دلم خواست اینجا بزارمش.

^-^

۲۰ تیر ۹۹ ، ۲۳:۱۸ ۰ نظر