فکر کن تو دعوت به کار شدی با یسری ادم که به نظر تو خیلی از تو قوی ترند؛ این برای من وحشتناک ترین تصور دنیاست و همیشه یه جوری از این محیط فرار کردم.

حالا فکر کن تو وقتی فرار میکنی اون کار رو برای همیشه برای خودت حل نشده نگه میداری تا زمانی که بعدا یه روزی دوباره برسی به همون نقطه و اون موقع میفهمی که کاش همون دفعه ی قبل باهاش رو به رو شده بودم .

یه جاهایی تو زندگیم ترسیدمو فرار نکردم !

یادم میاد اولین باری که میخواستم توی جمع سخنرانی کنم ؛ مسابقه ی ...... اصفهان بود ! چیزی که به من این جسارت رو داد که ثبت نام کنم ؛ تعریف دوستان و اشنایان از نوع حرف زدنم و صدام بودو مهم تر از همه معلم فیزیکم که وقتی که داشتم باهاش حرف میزدم و یهو رو به بغل دستیش گفت "چقدر خوب حرف میزنه  نه؟" . وقتی ساعت 3 و نیم رسیدم  محل برگزاری مسابقه ؛_ از اونجایی که عادت دارم به موقع برسم و یه ربع زود رسیدم ؛ _نشستم رو به روی ساختمون ؛ خوب یادمه که از درون میترسیدم و میلرزیدم  .رو به خودم گفت " ببین اگه همین الان برگردی خونه و رو به همه  بگی ترسیدمو نرفتم ؛هیچ کس هیچی نمیگه و نهایتا نصیحتت کنن برای نترس بودن و ممکنه یه عمر تو رو به چشم یه ترسو ببینن و ممکن هم هست فراموشش کن ولی تو فراموش نمی کنی که یه روز جا زدی !  و همیشه توی ذهن خودت یه ادمیی که نتونست ؛مگه نهایتش چیه ؟ تپق زدن ؟ فراموش کردن متن ؟ خب هرچی که هست فراموش کردنش راحت تر از فراموش کردن  و بخشیدن خودت بابت ترسیدنه  ؛پاشو یا علی بگو و برو ".

و پاشدم و رفتم و حال خوب اونجا استرسمو کم کردو همینطور دیدم که همه مثل من مضطربن و طبیعیه که حس بدی داشته باشی (چیزی که توی خونه ام خیلی بهم گفتن و تا ندیدم باور نکردم ) وقتی نوبتم شد و  بلندگو رو بهم دادن  از دورن میلرزیدم ( و الان هم که تصورش میکنم ترسناکه :دی) و رفتم روی صحنه و با شنیدن صدای خودم اروم شدم  و راسشو بخواین نمی دونم چطور زنجیر کلام از دستم در نرفت و چطور صورت گرفت این سخنرانی ؛ ولی مطمینم از درونم میلرزیدم و چقدر ممنون خدام که عادت لرزیدن دست رو ندارم .

وقتی از صحنه پایین اومدم  رو به کسی که بغلش نشسته بودم گفتم "خوب بود؟" گفت که صدات ، صدات فوق العاده بود و من تو عمرم این جمله رو اینقدر زیبا نشنیده بودم و زیبا بود چون بعد از کلی فشار میشندیدمش و رو بهش گفتم " متنم درست بود ؟ جا به جا و جسته گریخته نبود؟" گفت "نمیدونم؛ من به صدات گوش میدادم :)))"

و خودمم به هیچ وجه یادم نبود که چی گفتم. وقتی سخنرانی ها تموم شد  و نتیجه رو میخواستن بگن ؛  با وجود اینکه داور ها بهم نگاه میکردن اما با تموم وجود سعی کردم به خودم نگیرم که بعد نتیجه که معلوم شد جا نخورمو اما نتیجه صعود من بود و من اینقد خوشحال بودم که از صحنه که پایین میومدم تا خروجی یه بار به همه خوردم و شیرینی گرفتمو رفتم خونه !و باز هم برای مرحله ی بعد ترسیدم و اما این دفعه فهمیدم که تنها راهش جا نزدنه رفتم و جز افراد برتر بودم .

از اون به بعد اما همه چیز خیلی قشنگ تر پیش رفت؛ من بار ها و بار ها به خودم اجازه ی صحبت کردن دادم و جمله هایی رو شنیدم که قشنگ ترین جمله های عمرم بود .

مثلا یه بار سر کلاس فیزیک معلم داشت برای درصدامون دعوامون میکرد که من گفتم " ببینید ..." وسط حرفم پرید و گفت " تو ، تو حرف نزن . تو منو قانع میکنی ؛ مثل پسرم ..."

یا مثلا بار ها و بار ها و خیلی بیشتر از قبل از صدام تعریف شنیدم ؛ چون من بیشتر جرات حرف زدن داشتم.

حالا همه ی اینا رو نوشتم که چی بگم :

به خودم بگم :<< ببین اگه همین الان برگردی و رو به همه  بگی ترسیدمو نرفتم ؛هیچ کس هیچی نمیگه فراموشش میکنن  ولی تو فراموش نمی کنی که یه روز جا زدی !  و همیشه توی ذهن خودت یه ادمیی که نتونست ؛مگه نهایتش چیه ؟ضایع شدن ؟ نتونستن؟ خب هرچی که هست فراموش کردنش راحت تر از فراموش کردن  و بخشیدن خودت بابت ترسیدنه  ؛پاشو یا علی بگو و برو ؛ مثل همیشه خدا هواتو داره>>

و بگم که << مهم نیست اگه حس بدی داری ؛ مهم اینه که با این حس بد درست رفتار کنی >>

 

 

همه ی اون بگم ها خطاب به تو ام هست !