من و دنیای رنگینم

چه خواهد رفت ایا بر من و دنیای رنگینم؟!

گمشده ام

محرک اصلی من برای نوشتن زیادی حس کردنه، وقتی پست آخر رو مینوشتم تا مغز استخون نداشتنت رو گریه کرده بودم، تک تک روزها رو از نداشتن آغوشت، از اینکه فقط مدت کوتاهی داشتمش گریه کرده بودم، بعد اومدم و نوشتم که تسلیمم، که اگر هدف از این همه زجر مسلمون شدن به غم نداشتن تو بود، باشه، حالا مسلمونم.

بعدش چی شد؟ بعدش هر روزی که در دانشگاه دیدمت از درون زار زدم و از بیرون چند قطره اشکی ریختم. 

شب تولدم برای سارا زار زدم از غصه ام، سارایی که نگه داشته بودم تا برای تولدم سوپرایزم کنین. می‌دونی اروزی تولدم چی بود؟ که برم، که خدایا سال دیگه دور از این ادم‌ها شمع تولد رو فوت کنم. 

میدونی الان کجام؟
به معنای واقعی کلمه اون سر دنیا
میدونی ده روز دیگه تولدمه، من آرزو کردم از ادم‌هایی که دوستشون دارم دور بشم، که از تو دور بشم، و الان دورم و خسته و ترسیده و ترسیده و ترسیده. 
من حالا هیچی ندارم و از اینکه گند بزنم میترسم، از اینکه بیوفتم، از اینکه هیچی نشده از پا در بیام می‌ترسم. 
خیلی خسته ام واقعا و بیش از گنجایش هر ادمی زادی مضطربم و واقعا چشم به معجزه دارم این روزها بگذره.
 

۲۴ آذر ۰۲ ، ۰۲:۳۷ ۰ نظر

مسلمون به غم تو

از اینکه خیلی وقته اینجا ننوشته‌ ام خجالت‌زده ام. از اینکه زندگی‌ام پر بوده از چیزهایی مثل موفقیت، درد، رنج، تلاش و قوی شدن ولی من اینقدر خسته بودم، اینقدر غمگین بودم که نه تنها اینا رو نمی‌دیدم، که دلم نمی‌خواسته راجع بهشون بنویسم. من بعد از نه ماه تازه دارم میفهمم قبلا چه حسی داشتم، تازه دارم  یکمی تحلیل می‌کنم، تازه دارم مواجه میشم با اونچه که از سر گذروندم، من اینگار کل بازه‌ی دی پارسال تا اردیبهشت امسال رو توی خواب زندگی میکردم، نمی‌فهمیدم چی میشه، داره چه اتفاقی میوفته، فقط تلاش می‌کردم بگذره. سعی می‌کردم اون غم بزرگی که کل فضای ذهنم رو گرفته کنار بزنم و بدون توجه به وجودش زندگی کنم.

من برای اولین بار توی زندگیم، بازه‌ی طولانی ای رو غمگین بودم. این غم رو اول انکار می‌کردم، پس می‌زدم، می‌گفتم طبیعیه، ادم لیوانش هم که می‌شکنه غمگین می‌شه، این غم چسبیده به هر از دست دادنیه. طبیعی نبود، این رو وقتی فهمیدم که با یه عزیز دور صحبت کردم و گفت که، "از دردش فرار نکن"، راست می‌گفت، من داشتم فرار می‌کردم. گریه‌هایی که به زور سیت‌کام کنترلشون می‌کردم، کم کم از کنترل خارج شدن. کافی بود لحظه و ساعتی رو درگیر کاری نباشم، اون زمان رو گریه می‌کردم. برای مامان و بابام عادی شده بود بیان توی اتاق و چشم من خیس باشه. پرسیدنشون به انکار من و یا نهایتا جمله‌ی دلم گرفته ختم می‌شد. من وایسادم جلوی دردش، و دردش داشت من رو می‌بلعید، چقدر ح و میم سعی کردن ارومم کنن. چقدر خوبه که باشن ادم‌هایی که بتونی بهشون بگی چه دردی رو توی قلبت حس می‌کنی. من مواجه شده بودم و درد می‌کشیدم، این دائما در درد بودن، من رو زود رنج کرده بود، مقدار زیادی از ظرفیت و استانه‌ی تحمل من پر شده بود با یه دردی که نهایتا پنج نفر از ادم‌های اطراف من میدونستنش.

اواخر اسفند بود که استادمون زنگ زد و دعوت کرد از من برای المپیاد دانشجویی، من تازه یه کمی خودم رو جمع کرده بودم، تازه یه کمی بهتر شده بودم، می‌ترسیدم، از اینکه تنها نقطه‌ای از زندگیم که دوستش داشتم و بهش افتخار می‌کردم رو، اعتبار علمی و تحصیلی ام رو، از دست بدم.

استادم گفت هر دانشگاهی 5 نفر رو می‌تونه دعوت کنه، گفت که اگه من نتونم پس کی می‌تونه. اون حرف می‌زد و  یه صدایی توی ذهن من می‌گفت که یه فرصتی برای دور شدن از درد. گفتم به پیشنهادش فکر می‌کنم و تا اخر شب بهش اطلاع می‌دم. به عزیز دور پیام دادم، گفت حتما این کار رو بکن، توی اون خراب شده هیچ کس بهتر از تو نیست.
قبولش کردم و جواب داد، من داشتم درس‌هایی که خیلی دوستشون داشتم رو، خیلی دقیق و اصولی می‌خوندم. من داشتم در راستای اون چیزی که همیشه دوست داشتم، با سواد شدن توی رشته‌ام حرکت می‌کردم و این حالم رو خوب می‌کرد.

همه چیز تحت کنترل بود تا اینکه دانشگاه‌ها حضوری شد، ای خدا، من دوباره از کنتر‌ل خارج شدم، گریه‌ها و بهم ریختگی‌ها دوباره شروع شد و از اون بدتر، گریه‌های خارج از کنترل توی اجتماع اتفاق می‌افتاد، توی اسنپ، توی اتوبوس، توی کلاس. من بیش از اونچه که فکر می‌کردم امیخته با درد بودم، و بدتر از اون، من این درد رو دوست داشتم، من این درد رو، این زجر رو، این خالصانه شاد نبودن رو، ترجیح میدادم به گذشتن و بی‌خیال شدن. من این درد رو دوست داشته و دارم. 

این روزها اما، تصمیم گرفتم به درد و غم هم مسلمون باشم، تسلیم باشم که هر بلایی می‌خواد سرم بیاره، این یه بار رو توی زندگیم، نمی‌خوام مقاومت کنم، نمی‌خوام چیزی رو تغییر بدم، دلم نمی‌خواد تلاش کنم برای شاد شدن به هر طریقی و دلم می‌خواد بپذیرم غم رو. می‌خوام هر کاری که دوست داره بکنه، هر سمتی که تصمیمش بود، من حرکت می‌کنم.

۲۴ تیر ۰۱ ، ۱۲:۵۹ ۰ نظر

مزخرف‌ترین لحظه‌های زندگی

مزخرف‌ترین لحظه‌های زندگی من، تا این لحظه، زمان‌هایی بودن که از ته ته دل، نیاز داشتم زار زار گریه کنم و دست بکشم ولی میدونسم که نباید این کار رو کنم.

دورترین تجربه‌ای که از این یادمه، وقتی بود که بابام رفت بیمارستان برای چک اپ و همراهش، که دوستش بود، تنها برگشت و گفت بستری‌اش کردن، وای چه جهنمی بود، وسط مهمونی و تو باید گریه نکنی و زار نزنی و ابرو ریزی نکنی و لوس بازی در نیاری، که من البته توی دستشویی همه‌ی اینا رو انجام دادم.

از اون بدتر سر کنکور بود، وای خدای من، تمام بدنم میلرزید و سر اتفاقی بودم که هر سال فقط یکبار اتفاق می‌افته و تمام یکسال گذشته‌ی من رو به گند کشیده. گریه کردن مساوی بود با عقب افتادن از هرچی که میخوام. همیشه بابت این لحظه، به خودم افتخار میکنم، چنین جمع شدن و ادامه دادنی از چنین ادم ترسویی، فقط معجزه بود.

 

یکیشم امروزه، وقت برای بی‌حالی، خوابیدن و گریه ندارم، و دلم میخواد تمام دردها و خستگی‌هامو جاز بزنم و زار بزنم و اینقدر تنهام که حتی کسی رو ندارم اینا رو بهش بگم.

پس ممنون که شنیدین، خیلی مخلصم.

 

۱۶ دی ۰۰ ، ۱۸:۰۰ ۳ نظر

معلولیت

این پست قرار بود زودتر از این‌ها اینجا گذاشته بشه و پر از حرف و خاطرات شیرین باشه؛ پر از روشنی و نور و عشق و دوستی.اما از بد روزگار،  نصیب شما، آخر داستانه.

 

وقتی میخواستم تمومش کنم، فکر کنم ۴ ساعت تموم گریه کردم، از ده و نیم صبح تا دو و نیم بعد از ظهر، راسش شب قبلش می‌دونسم که می‌خوام این کار رو کنم.

بعدش که باهاش حرف زدم، من بودم و به دل شکسته و یه حال بعد، میم عین راجع بهش می‌گفت، تموم نکردنش مثل قطع نکردن یه پای عفونیه، معلول بودن راحت‌تر از اصلا نبودنه. منم تصمیم گرفتم معلول باشم. چند روز بعد از اون، این متن رو از مصطفا موسوی خوندم:

‏دل ما شکسته است. و هیچ‌چیز نمی‌تواند این واقعیت را به‌تمامی پنهان کند. نه انکار درد، نه جنگیدن با آن، نه حتی پذیرفتنش.‏
تلاش‌های یک آدم دل‌شکسته برای التیام دلش، مثل گفتن حرف‌های امیدبخش به یک معلول است. که می‌گویی و می‌شنود و حتی می‌پذیرد. اما در پایان سکوتی بین‌تان حاکم می‌شود، که هردو - بی‌آن‌که بگویید - به این می‌اندیشید که با تمام این اوصاف، بالاخره او چیزی ندارد که اگر می‌داشت، نیازی به این حرف‌ها نداشت!


مصطفا موسوی
@Ghamyazeh

 

و بله، مصطفا موسوی، به غایت دقیق توصیف کرده. من حس خالی بودن رو دارم.

حس اینکه یه بخشی، یه گوشه‌ای از قلبم، یه گوشه‌ای از وجودم اینگار خالی افتاده.

بعدش به این فکر کردم که من هیچ وقت نمی‌دونستم چنین بخشی در وجود من هست، بخشی که اون با اومدنش پرش کرد و حالا با نبودنش خالیه.

و راسش نمی‌دونم، نمی‌تونم بهتون بگم به تجربه‌اش می‌ارزید یا نه.

نمی‌تونم بگم خوشحالم که اون بخش رو کشف کردم، یا بگم کاش اگه قرار بود خالی باشه هیچ وقت نمی‌دونستم هست.

ولی می‌تونم با اطمینان بگم که هر بخشی از وجودمون رو که کشف کنیم، هر خواستنی، هر حسرتی، هر آرزویی، هر نیازی و بعد اون رو نداشته باشیم، دقیقا همین حس رو میده، حس معلول بودن.

و من این روزها در آگاه‌ترین و احتمالا معلول‌ترین ورژن خودمم.

هنوز دوستش دارم؟ نمی‌دونم، فکر نکنم. چیزی که دوست دارم، روزهای زیبایی بودن که وجود داشتن و دیگه نیستن.

 

همین.

۱۳ دی ۰۰ ، ۲۲:۵۰ ۰ نظر

پوف =)

کاش حداقل اینجا رو برای خودم نگه داشته بودم.

۰۹ دی ۰۰ ، ۱۳:۲۹ ۳ نظر

از روزهای معلمی و چون نوشتن بهترم میکنه

من شاید از بهمن بود که دیوانه‌وار این فکر به ذهنم افتاده بود که باید حتما حتما، تابستون یک کارآموزی داشته باشم، این فکر هم از اونجایی اومد که شنیده بودم کاراموزی برای رزومه خیلی خوبه.

در این راستا هم چند تا حرکت زدم، برای کمپ تابستونی دیوار درخواست دادم که در مرحله‌ی مسابقه رد شدم، بعدش کوئرا درخواست مربی برنامه نویسی داده بود و من براش رزومه فرستادم، در ادامه و پس از قبول شدن روزمه‌ام، ازم خواستن یه سوال برنامه نویسی رو توضح بدم و ویدیو رو بفرستم براشون، و خب از این مرحله، رسیدیم به مرحله‌ی مصاحبه، اینجا هم صحبت کردیم و _باید بگم من یه دور دیگه هم برای این موقعیت درخواست دادم و ریجکت شدم_ من توی مصاحبه یادم بود که برای دو زبان پایتون و سی پلاس پلاس مربی میخوان و  کاملا توضیح دادم که اقااااا، من پایتون خفنی ندارم، و تازه کارم توش، و خلاصه الان صادقانه میگم، من پایتون رو نیسم :دی و خب با این حساب خیلی به قبول شدنم امیدی نداشتم، بگذریم.

روزها از پی هم گذشتن و من که روی ریجکت شدن حساب بسته بودم، دیدم برام ایمیل اومده که اقا اگه نتیجه‌ی نهایی رو نگفتیم، به این دلیل بوده که زمان رویداد عقب افتاده، این تایمی بود که من پروژه‌ی دانشگاه با یه استاد رو قبول کرده بودم و گفته بودم روی پروژه بیش از روزی دوازده ساعت وقت میذارم (Shame On Me!) خلاصه، دو سه دفعه فکر کردم ایمیل بزنم و بگم راضی به همکاری نیسم و اینا، ولی این کار رو نکردم به چند دلیل، اول اینکه خیلی جدی احتمال میدادم که قبول نشم و کوئرا برای منی که هیچی نیسم، جای معتبریه و به نظرم بد میومد که این اندک اسمی که ازم جایی ثبت بشه هم به اسم انصرافی باشه، دلیل دیگه اینکه اگه قبول میشد هم به نظرم کار خوبی بود، من تدریس رو دوست دارم و باز چه بهتر در جایی به این اعتبار و همچنین با کادری به غایت گوگولی و دوست داشتنی!

در نتیجه کار رو به قسمت سپردم، چند روز بعد از اون ایمیل، یه SMS به دستم رسید که :
" سلام
فلانی هستم از سرکد های دوره کداپ، خوشبختانه ما این امکان رو داریم که توی این دوره شما رو کنار خودمون داشته باشیم. ورود شما رو به تیم تبریک میگم. برای صحبت درباره‌ی جزِئیات و روند دوره، امروز زمان دارید که یک تماسی داشته باشیم؟ "

این پیام وقتی به دستم رسید که من از لحاظ پروژه‌ی دانشگاه توی روزهایی بودم که همکارم به شدت و به غایت اذیتم میکرد و تحت فشار میذاشت که کار مهمه، تو کم میذاری و همه‌ی اینا، پس موقع خوندنش واقعنِ واقعن خیلی کمتر از چیزی که باید، و خیلی کمتر از اون چیزی که خودم توقع داشتم، شاد شدم و حتی یه بخشی از وجودم جدن ناراحت شد. تازه یه ترسی هم وجود داشت و اون معلوم نشدن زبان بود، ته وجودم به این فکر میکردم که نکنه پایتون باشه.

 

در نهایت به SMS جواب دادم و تماس گرفته شد، و حدس بزنید چی شد؟ بله و بله، قرار بود پایتون درس بدم.

ترسناک بود؟ بله، به غایت

واکنشم؟

گفتم من اخه توی مصاحبه بارها گفتم من پایتون درس نمیدم :") و خب بعدش مطالبش رو بهم گفتن و خب تا حد خوبی صرفا اشنایی با تفکر برنامه نویسی بود تا اشنایی با زبان پایتون و خب این حقیقت کمی ارومم کرد! قرار هم شد کمی زودتر بهم دسترسی بدن تا درسنامه‌ها رو  هم ببینم و خیالم راحت بشه.

 

خلاصه، بدین شکل و بدین صورت، من برای چند هفته‌ای معلم شدم( و تا هفته‌ی اول مهر هستم).

 

روزهای اول کلاس، با استرس میرفتم، یعنی جدی میترسیدم از بد درس دادن و بلد نبودن و همه‌ی اینها. کم‌کم اما اوضاع بهتر شد، استرس کم کم از بین رفت، اما از همون اول، واقعا خوش میگذشت، اینکه تو بری و به یسری ادمِ مشتاق علاقه‌مند، چیزی رو درس بدی که واقعا دوستش داری،  جدن و به غایت تجربه‌ِ زیباییه.

این نترسیدن، این دست از کار نکشیدن، انصراف ندادن، تنها انجام نشد، یه دوست خوب بود که بهم گفت بهش میارزه، تجربه‌ی ارزشمندیه، رزومه‌ی خوبیه و من از پسش بر میام.

در عین حال ادمهایی بودن که میگفتن نمیشه، نمیتونی، واااای خدا رحمِت کنه و همه‌ی اینها!

در نهایت من الان چند هفته است که دارم این کار رو میکنم، صادقانه وقت زیادی هم ازم میگیره، بعضا بعد از کلاس ها، تمام گلوم مزه‌ی خون میده. 

اما سر همین کلاس‌ها، بچه‌ها، استاد و کلمه‌هایی مثل این صدام میکنن، بهم گفتن فوق العاده و پرانرژی‌ای، بعضا از صحبت باهاشون هیجان زده شدم. حس اینکه چیزی رو برای ادم ها توضیح میدی که خودت عاشقشی هم فوق‌ العاده است، حل کردن مسئله ها،  سوالای ریز پرسیدن و جوابای  غلط بچه‌ها و اینکه بهشون بگی بیشتر فکر کنین و گفتن: "دینگ! جواب غلط " و دوست بودن با بچه‌ها و همه‌ی اینها فوق العاده‌است و من بابتش خوشحال و شکرگزارم.

۲۸ مرداد ۰۰ ، ۲۲:۱۳ ۳ نظر

امان امان از دل من

اخیرا یک دوست خوب و مهربون پیدا کرده‌ام که دوست داره چیزهایی که اینجا مینویسم را بخونه، با اینکه عمیقا دوستش دارم و دوست دارم بخونه اینجارو ولی در تمام روزهای گذشته همیشه چیزی بوده که میخواستم بنویسمش و چون یه اشنا این صفحه رو داشته، ننوشتمش، پس اینبار عاقل موندم و ادرس وبلاگ رو بهش ندادم اما یسری از نوشته‌ها رو براش فرستادم، وقتی داشتم توی کل وبلاگ میگشتم که ببینم چی بفرستم براش، یه چیزی خیلی نظرم رو جلب کرد، توی همه‌ی پست‌های قدیمی تر، مثل تابستون نود و نه، من همیشه در حال استرس و اضطراب بودم و همیشه در حال مبارزه با این اضطرابه، سعی میکردم خودمو هُل بدم به جلو، بارها و بارها نوشتم از این ترسی که داشتم و همش اروز کردم قوی بمونم! همش از شروع کارهای جدید، احساس ضعف میکردم، حالا که اینارو مینویسم، دارم میبینم که خیلی از کارهایی که شروعشون کردم، مثل تدکس، تموم شدن و نتیجه‌ی مطلوبی داشتن، خیلی هاشون تموم نشدن و رها شدن ولی اینقدر ارزش حرص خوردن نداشتن، خیلی دوست‌‌های خوب و عزیز پیدا کردم از همین فعالیت‌هایی که ازشون فراری بودم. خیلی خیلی چیز جدید یاد گرفتم و نتیجتا، یه ادم کامل متفاوت و قوی‌تر هستم.

.

.

از این روزها بگم، این اواخر یه سوالی خیلی ذهنم رو مشغول کرده بود و اون این بود که "برای اینکه بعد از دوره‌ی لیسانس، ادم موفقی باشم، باید توی دوران کارشناسی، چکار کنم." در این راستا یکی از دوستام رو دیدم که خیلی خیلی قبولش دارم، قبل از هرچیزی بهم گفت که اشتباه میکنم اگه فکر میکنم دست و پای بیهوده زده‌ام این دوسال، گفت فکر میکنه که خیلی هم خوب پیش رفتم و در نقطه‌ی خوبی هستم، خب من از شنیدن این خوشحال شدم. توی صحبت هاش گفت از اینکه وارد کاری بشی و توش ماهر نباشی نترس، هیچ کسی از اول ماهر نیست، گفت برو بگو من اومدم کار کنم، هیچ چیزی هم بلد نیسم ولی یاد میگیرم! گفت هیچ وقت به اندازه‌ی کافی خوب نخواهی شد اگه هی صبر کنی که خوب شی و بعد کاری رو شروع کنی!
در همین راستا، من شروع کردم به خوندن علاقه‌مندی های اساتید دانشگاه و حوزه‌هایی که توش کار کردن، به هر حوزه‌ی نا اشنایی هم که میرسیدم، میرفتم و کمی راجع بهش میخوندم! در نتیجه‌‌ی همه‌ی این حرکت‌ها، یه لیست مرتب شده از چیزهایی که بهشون علاقه دارم رو پیدا کردم، در صدر این لیست هم هوش مصنوعی و الگوریتم ها بودن، القصه تماس گرفتم با یکی از اساتید و گفت برای کار در حوزه‌ی هوش مصنوعی، باید قبلش مطالعه کنم، اما همین استاد من رو برای یه پروژه‌ی خوب و خفن، مربوط به Evolutionary Algorithm ها، قبول کرد و حالا حدود یک ماه میشه که دارم در این زمینه مطالعه میکنم.
چند ماه قبل تر هم به سرم زده بود که باید حتما یه کارآموزی برم تابستون و اگه اینکار رو نکنم مطلقا ضرر کردم، یه مصاحبه هم کرده بودم ولی فکر نمیکردم قبول بشم، اما خب، قبول شدم و به عنوان مدرس یا کُدخدای دوره‌ی کدآپ کوئرا هم حدود دو هفته ای است که دارم کار میکنم.

.

.

.

اگه بخوام بگم توی پروژه بودن چطوریه، باید بگم واقعا یادگیری پروسه‌ی سختیه، اینکه مقدار زیادی چیز جدید وجود داره که تو باید حتما بخونیشون و خب قطعا حوصله‌ی زیادی میطلبه، اما خب، وقتی که میخونی و میفهمی، یهو، بووووم، جهان چند صد برابر زیباتر میشه، و این خیلی لذت بخشه. هم تیمی پروژه ام ادم جدیدیه، میخوابه بلند میشه، یه متد جدید پیش میگیره و خب این منو تا حد مرررگ حرص میداد که ازش خواستم دیگه تکرار نشه.

.

.

از تدریس بگم، من توی برنامه‌ی این تابستونم، خیلی خوب یاد گرفتن پایتون بود و خب الان دارم تدریسش میکنم و این خیلی جذابه، قبل از این تدریس ها، به فکر انصراف از ای سی ام و مسابقات برنامه‌نویسی بودم، روز اول کلاس، یادم اومد که اوه، من عاشق این کارم و جدا شدن و کنار گذاشتنش، چیز درستی نیست برای من! بچه‌ها یا شاگرد هام من رو یاد چند سال پیش خودم میندازن، توی عشق به کامپیوتر، درس خون بودن و خیلی چیز های دیگه، مشترکیم! این جذابه! یکی از کارهایی که توی کلاس میکنم، اینه که میگم همه مشارکت کنن، و اگه هم بلد نیسین بیاین با هم حلش کنیم و این حرکت خودم رو دوست دارم، اینکه بدونن باید تمرین کنن تا بلد شن و از طرفی بلد نبودنشون، چیزی نیست که به خاطرش بهشون بد بگذره!

 

خلاصه، این همه ی این روزهای من از دید کاریه! از دید احساسی باشه برای پست بعد.
 

۱۱ مرداد ۰۰ ، ۱۶:۲۳ ۰ نظر

جنگ درونی

خب منم مثل یسری دیگه از ادمها، خیلی توی کتابها از نبرد اسنان با خودش خوندم، از اینکه ما همیشه بین تمایلاتمون، بین خواسته‌هامونم در حال کش اومدنیم ولی  راستش هیچ وقت به اندازه‌ی این روز‌ها حسش نکرده بودم. اینجوری‌ام که توی ذهنم پر از تفکرات ضد و نقیضه، توی دلم هم پر از احساسات ضد و نقیض و در نتیجه ی این افکار و احساسات متفاوت و متناقض، یه لحظه شادِ شادم، لحظه‌ی بعد به سرعت دلم میگیره.

از دست ادم یا ادمهایی که دوسشون دارم، زودتر میرنجم، ازشون توقع برخورد بد ندارم، ازشون توقع ندارم که یه جوری حرف بزنن و بعد دو روز دیگه حرف متناقض با اون رو بگن، توقع ندارم وقتی فهمیدن که دوسشون دارم، اینقدر بی رحمانه بازی‌ام بدن و سو استفاده کنن از محبتی که نسبت بهشون دارم.


حالم داره از این ادم خوبه‌ی داستان بودن بهم میخوره، از اینکه همش حواسم باشه جوری رفتار کنم که کسی نرنجه، از اینکه همش سعی کنم درک کنم همه رو، همش حواسم باشه که اکی، اگه نعمتی داری برای شکرگزاریش باید با بقیه هم سهیم شی ولی بقیه ذره‌ای و اندکی ارزش حرفامو رو ندونن بدم میاد. از این حجم از تلاش برای بد نبودن و خوب بودن خسته ام و از طرفی توی همه ی این موقعیت ها، خودم رو میذارم جای طرف مقابل و میبینم خب اگه من بودم، ترجیح میدادم اون اتفاقه، اون مهر و محبته نسبت بهم وجود داشته باشه هنوز و این یکی از این جنگ درونی هاست.

در کل دوست داشتن ادمها، یکی از سختترین کارهای دنیاست.

یکی دیگه از این جنگ ها، جنگ بین ترس و تنبلی و اعتماد به نفس با تلاش و هدف و رویا و اروزهامه، همش دارم میترسم و دست میکشم و باز همش دارم خودم رو مجبور به حرکت میکنم، و از این صدای درونم، از همش جیغ داد کردنشون سر هم خسته‌ام.

 

جنگ بین دل و عقل هم چیز بدیه! راجع به اون قبلا نوشتم و هنوزم برقراره!

خلاصه‌ی حال این روزام همینه. همین.

 

۱۴ تیر ۰۰ ، ۱۴:۰۷ ۱ نظر

پووف

من این ترم، برای درس برنامه نویسی پیشرفته تی ای بودم و خب تصحیح امتحانات و تحویل پروژه و تمرین و طراحی سوال و همه چیز، با تقریب خوبی از صفر تا صد با ما بود، روز تحویل پروژه و تصحیح پایانترم، من دیوونه شدم، بار ها چک کردم جواب ها رو، صد دور از روشون خوندم که از روی عدم توجه، تلاش های یکی رو پایمال نکنم.
روز تحویل پروژه صدها بار چک کردم کی، چیکار کرده بود و چقدر نمره داشت، سعی کردم خوش برخورد باشم، به همشون گفتم چقدر تلاششون جدای از هرچیزی ارزشمنده.


همین من، این ترم 20 واحد درس داشتم، یه بخشی از همین ترم رو با تدکس دانشگاه همکاری میکردم، و با تموم وجود، با تک تک سلول هام، نهایت تلاش خودم رو کردم که ادم خوبی باشم، هم توی درس، هم توی زندگی. در همین راستا، بسیار شب هایی که من تا خودِ صبح بیدار موندم که تمرین برسونم، که برای امتحان بخونم، تعداد زیادی معامله هم انجام دادم، مثلا من توی تدکس رهیار سخنران بودن رو، با نمره‌ی مدار منطقی ترم قبلم معامله کردم و 2 نمره کوییز انالیزم. راستش رو بخواین از نتیجه هم راضی ام، هم از اینکه یه جایی از تفریحم زدم تا نمره بیارم و هم از اینکه یه جایی از نمره ام زدم تا در زمینه های دیگه هم مفید باشم.

 

حالا من، نمره ی ریاضیات مهندسی ام اومده و هر جوری که فکر میکنم، ابدن و اصلا نمره‌ای نیست که با بیخوابی های من، از تفریح زدن های من همخونی داشته باشه.

و راسش وقتی از دید بعضی از شماها نگاه میکنم به داستان، خیلی مسخره است که یه ادم بیست ساله برای نمره ای که همچنان خیلی خوبه، ناراحت باشه، ولی بذارین داستان رو روشن کنم، من اگه بخوام اپلای کنم، اگه بخوام یک گام به ارزو هام نزدیک شم، نیاز دارم به معدل خیلی بالا، و برای این، دارم با تموم وجود تلاش میکنم و حالا یکی که تلاش نکرده، نمره ای بالاتر از من داره و این تلاش کردن و به حقت نرسیدن، یکی از بزرگترین دردهاییه که من تا به امروز تجربه کردم و واقعا درد داره.

حالا اینارو گفتم که بگم اگه استاد دانشگاه و معلم هستین، سرسری نمره دادنتون، دقیقا تلاش های شبانه روزی یکی رو نشونه میگیره، کم خوابی ها و دویدن هاش رو و یه لحظه شک میکنه به تمام تصمیم هایی که گرفته، همش توی ذهنش میگه وقتی من هر کاری کنم، باز بی دقتی یکی اینقدر روی نتیجه اش تاثیر داره، پس اون همه دویدن چی میشه.

راسش حالا که فکر میکنم لازم نیست استاد باشید یا معلم تا اینقدر بی رحمانه تلاش یکی رو نابود کنین.
بذارین یه داستانی رو بگم که از دو سال پیش تا الان هر بار گفتمش، گریه کردم:

سر جلسه ی کنکور، برای اینکه اتفاقی که بین کل حوزه میوفته هماهنگ باشه، از بلندگو اعلام میکنن که هر کسی، هر زمانی چه کار کنه، کارهایی از قبیل امضا کردن یا باز کردن برگه یا...
خلاصه روز کنکور نمیدونم که بی دقتی من بود یا چی ولی حس کردم بلندگو گفت پاسخ‌نامه رو باز کنید و اسمتون رو بنویسید، بنابراین من انجامش دادم، ولی همون موقع، یه خانمی که مراقب کلاسی بود که توش بودم، با صدای بلند پاسخ نامه رو ازم گرفت و گفت بلند شو، من، من استرسی‌ترین و نگران‌ترین موجودی‌ام که میشناسین و میتونین حدس بزنین چقدر هول شدم، تا تایمی که مراقب مرد همکارش بهش بگه که پاسخ نامه رو بهش برگردون، من به معنای واقعی کلمه مردم، همه ی این ها شاید صدم ثانیه‌ای طول کشید اما کافی بود که من دم به گریه باشم و تمام طول ازمون عمومی رو فقط با خودم تکرار کنم، گریه نکن، گریه نکن الان وقتش نیست فقط تست بزن و تمام طول ازمون رو به معنای واقعی توی بدنم میلرزید. و من سر ازمون تخصصی تازه ادم کمی نرمالی شده بودم.
خیلی سعی کردم اون زن رو ببخشم، هی گفتم خب تو اگه تقلب میکردی، به ضرر یسری بود، پس سعی کرده از حق کسایی که مثل تو که تلاش کردن دفاع کنه، ولی بعد  با خودم فکر میکنم که میدید که من دارم اسم مینویسم و امضا میکنم، نه کار دیگه ای پس نباید این کار رو میکرد؛ باز میگم شاید برگه رو نمیدیده و باز میگم باز هم، اونطوری برخورد کردن، با کسی که سر جلسه‌ی کنکوره، ظلمه به تمام معناست و راسش من هنوز اون خانم رو نبخشیدم.

اخر داستان اینه، من توی دانشگاهی قبول شدم که وقتی نتایج ازمون های ازمایشی رو بررسی میکردم، با خودم میگفتم دیگه اگه خِیلی افتضاح باشم، اینجا قبول میشم و نمیدونم اون خانم چقدر موثر بوده واقعا، شاید اصلا توی نتیجه تاثیر نداشته و من معتقدم که حتما حقم نبوده که بهش نرسیدم ولی من، باز هم اون خانم رو نمیبخشم.

چقدر اشفته گویی کردم.
خلاصه 
ناراحتم و شاکی از استادی که با بی توجهی یا عدم اگاهی، یه عالمه شب بیداری رو نادیده گرفته.



 

۱۱ تیر ۰۰ ، ۲۳:۴۶ ۲ نظر

Deal

من راه اینکه چجوری بنویسم رو پیدا کردم، اینطوریه که هرچی به زمان امتحانم نزدیک و نزدیک تر میشوم، من حرف های بیشتری برای گفتن دارم و به محض شرکت در امتحان، بوم همشون محو میشن:

اگه چند باری اینجا رو خونده باشین، با احتمال خیلی خوبی میدونین که من چقدر عاشق رشته‌امم و شیفته‌ی اینم که درش پیشرفت کنم. توی چند پست اخیر هم خوندید که حس میکردم عقبم و دارم کم کاری میکنم و از این موضوع به شدت شاکی و عصبی بودم.

تا اینکه چند وقت پیش، به این نتیجه رسیدم که زندگی ما، سراسر معامله و Deal عه، و برای هرچیزی که الان داریم یا به دست اوردیم، حتما یه چیزی رو از دست دادیم، حتما اگه معدل بالا میخواستیم، به اندازه اش زحمت کشیدیم و از تفریحمون زدیم، حتما اگه مهارت بالایی داریم، یه بخش دیگه از زندگی رو به خاطرش از دست دادیم. حالا باید از خودمون بپرسیم که، برای چیزی که در حال حاضر نداریمش، از چی هزینه کردیم!

تفریح کردیم یا داشتیم در یه حوزه ی دیگه تلاش میکردیم؟ و من به نظرم اکثر مواقع در حال تلاش بودم.

شاید این ایراد به قضیه وارده که تلاش ها نامنظم و پراکنده بودن، که من قبولش میکنم ولی بی رحمانه به خودم نگاه نمیکنم و دوست دارم یادم بمونه که من در خیلی از مواقع، خیلی خیلی محترمانه تلاش کردم.

 

 

این ترم اینگار کش اومده، تجربه‌ی دویدن طولانی رو تصور کنین، اخر های راه که دارین میرسین به مقصد، بدن راه نمیاد، دهن مزه ی خون میده، نسبت به این ترم اینجوری‌‌ام، زیبا رد شدن از خط رو برام ارزو کنین.

 

 

۲۸ خرداد ۰۰ ، ۱۵:۳۳ ۱ نظر