از اینکه خیلی وقته اینجا ننوشته ام خجالتزده ام. از اینکه زندگیام پر بوده از چیزهایی مثل موفقیت، درد، رنج، تلاش و قوی شدن ولی من اینقدر خسته بودم، اینقدر غمگین بودم که نه تنها اینا رو نمیدیدم، که دلم نمیخواسته راجع بهشون بنویسم. من بعد از نه ماه تازه دارم میفهمم قبلا چه حسی داشتم، تازه دارم یکمی تحلیل میکنم، تازه دارم مواجه میشم با اونچه که از سر گذروندم، من اینگار کل بازهی دی پارسال تا اردیبهشت امسال رو توی خواب زندگی میکردم، نمیفهمیدم چی میشه، داره چه اتفاقی میوفته، فقط تلاش میکردم بگذره. سعی میکردم اون غم بزرگی که کل فضای ذهنم رو گرفته کنار بزنم و بدون توجه به وجودش زندگی کنم.
من برای اولین بار توی زندگیم، بازهی طولانی ای رو غمگین بودم. این غم رو اول انکار میکردم، پس میزدم، میگفتم طبیعیه، ادم لیوانش هم که میشکنه غمگین میشه، این غم چسبیده به هر از دست دادنیه. طبیعی نبود، این رو وقتی فهمیدم که با یه عزیز دور صحبت کردم و گفت که، "از دردش فرار نکن"، راست میگفت، من داشتم فرار میکردم. گریههایی که به زور سیتکام کنترلشون میکردم، کم کم از کنترل خارج شدن. کافی بود لحظه و ساعتی رو درگیر کاری نباشم، اون زمان رو گریه میکردم. برای مامان و بابام عادی شده بود بیان توی اتاق و چشم من خیس باشه. پرسیدنشون به انکار من و یا نهایتا جملهی دلم گرفته ختم میشد. من وایسادم جلوی دردش، و دردش داشت من رو میبلعید، چقدر ح و میم سعی کردن ارومم کنن. چقدر خوبه که باشن ادمهایی که بتونی بهشون بگی چه دردی رو توی قلبت حس میکنی. من مواجه شده بودم و درد میکشیدم، این دائما در درد بودن، من رو زود رنج کرده بود، مقدار زیادی از ظرفیت و استانهی تحمل من پر شده بود با یه دردی که نهایتا پنج نفر از ادمهای اطراف من میدونستنش.
اواخر اسفند بود که استادمون زنگ زد و دعوت کرد از من برای المپیاد دانشجویی، من تازه یه کمی خودم رو جمع کرده بودم، تازه یه کمی بهتر شده بودم، میترسیدم، از اینکه تنها نقطهای از زندگیم که دوستش داشتم و بهش افتخار میکردم رو، اعتبار علمی و تحصیلی ام رو، از دست بدم.
استادم گفت هر دانشگاهی 5 نفر رو میتونه دعوت کنه، گفت که اگه من نتونم پس کی میتونه. اون حرف میزد و یه صدایی توی ذهن من میگفت که یه فرصتی برای دور شدن از درد. گفتم به پیشنهادش فکر میکنم و تا اخر شب بهش اطلاع میدم. به عزیز دور پیام دادم، گفت حتما این کار رو بکن، توی اون خراب شده هیچ کس بهتر از تو نیست.
قبولش کردم و جواب داد، من داشتم درسهایی که خیلی دوستشون داشتم رو، خیلی دقیق و اصولی میخوندم. من داشتم در راستای اون چیزی که همیشه دوست داشتم، با سواد شدن توی رشتهام حرکت میکردم و این حالم رو خوب میکرد.
همه چیز تحت کنترل بود تا اینکه دانشگاهها حضوری شد، ای خدا، من دوباره از کنترل خارج شدم، گریهها و بهم ریختگیها دوباره شروع شد و از اون بدتر، گریههای خارج از کنترل توی اجتماع اتفاق میافتاد، توی اسنپ، توی اتوبوس، توی کلاس. من بیش از اونچه که فکر میکردم امیخته با درد بودم، و بدتر از اون، من این درد رو دوست داشتم، من این درد رو، این زجر رو، این خالصانه شاد نبودن رو، ترجیح میدادم به گذشتن و بیخیال شدن. من این درد رو دوست داشته و دارم.
این روزها اما، تصمیم گرفتم به درد و غم هم مسلمون باشم، تسلیم باشم که هر بلایی میخواد سرم بیاره، این یه بار رو توی زندگیم، نمیخوام مقاومت کنم، نمیخوام چیزی رو تغییر بدم، دلم نمیخواد تلاش کنم برای شاد شدن به هر طریقی و دلم میخواد بپذیرم غم رو. میخوام هر کاری که دوست داره بکنه، هر سمتی که تصمیمش بود، من حرکت میکنم.