خب منم مثل یسری دیگه از ادمها، خیلی توی کتابها از نبرد اسنان با خودش خوندم، از اینکه ما همیشه بین تمایلاتمون، بین خواسته‌هامونم در حال کش اومدنیم ولی  راستش هیچ وقت به اندازه‌ی این روز‌ها حسش نکرده بودم. اینجوری‌ام که توی ذهنم پر از تفکرات ضد و نقیضه، توی دلم هم پر از احساسات ضد و نقیض و در نتیجه ی این افکار و احساسات متفاوت و متناقض، یه لحظه شادِ شادم، لحظه‌ی بعد به سرعت دلم میگیره.

از دست ادم یا ادمهایی که دوسشون دارم، زودتر میرنجم، ازشون توقع برخورد بد ندارم، ازشون توقع ندارم که یه جوری حرف بزنن و بعد دو روز دیگه حرف متناقض با اون رو بگن، توقع ندارم وقتی فهمیدن که دوسشون دارم، اینقدر بی رحمانه بازی‌ام بدن و سو استفاده کنن از محبتی که نسبت بهشون دارم.


حالم داره از این ادم خوبه‌ی داستان بودن بهم میخوره، از اینکه همش حواسم باشه جوری رفتار کنم که کسی نرنجه، از اینکه همش سعی کنم درک کنم همه رو، همش حواسم باشه که اکی، اگه نعمتی داری برای شکرگزاریش باید با بقیه هم سهیم شی ولی بقیه ذره‌ای و اندکی ارزش حرفامو رو ندونن بدم میاد. از این حجم از تلاش برای بد نبودن و خوب بودن خسته ام و از طرفی توی همه ی این موقعیت ها، خودم رو میذارم جای طرف مقابل و میبینم خب اگه من بودم، ترجیح میدادم اون اتفاقه، اون مهر و محبته نسبت بهم وجود داشته باشه هنوز و این یکی از این جنگ درونی هاست.

در کل دوست داشتن ادمها، یکی از سختترین کارهای دنیاست.

یکی دیگه از این جنگ ها، جنگ بین ترس و تنبلی و اعتماد به نفس با تلاش و هدف و رویا و اروزهامه، همش دارم میترسم و دست میکشم و باز همش دارم خودم رو مجبور به حرکت میکنم، و از این صدای درونم، از همش جیغ داد کردنشون سر هم خسته‌ام.

 

جنگ بین دل و عقل هم چیز بدیه! راجع به اون قبلا نوشتم و هنوزم برقراره!

خلاصه‌ی حال این روزام همینه. همین.