محرک اصلی من برای نوشتن زیادی حس کردنه، وقتی پست آخر رو مینوشتم تا مغز استخون نداشتنت رو گریه کرده بودم، تک تک روزها رو از نداشتن آغوشت، از اینکه فقط مدت کوتاهی داشتمش گریه کرده بودم، بعد اومدم و نوشتم که تسلیمم، که اگر هدف از این همه زجر مسلمون شدن به غم نداشتن تو بود، باشه، حالا مسلمونم.

بعدش چی شد؟ بعدش هر روزی که در دانشگاه دیدمت از درون زار زدم و از بیرون چند قطره اشکی ریختم. 

شب تولدم برای سارا زار زدم از غصه ام، سارایی که نگه داشته بودم تا برای تولدم سوپرایزم کنین. می‌دونی اروزی تولدم چی بود؟ که برم، که خدایا سال دیگه دور از این ادم‌ها شمع تولد رو فوت کنم. 

میدونی الان کجام؟
به معنای واقعی کلمه اون سر دنیا
میدونی ده روز دیگه تولدمه، من آرزو کردم از ادم‌هایی که دوستشون دارم دور بشم، که از تو دور بشم، و الان دورم و خسته و ترسیده و ترسیده و ترسیده. 
من حالا هیچی ندارم و از اینکه گند بزنم میترسم، از اینکه بیوفتم، از اینکه هیچی نشده از پا در بیام می‌ترسم. 
خیلی خسته ام واقعا و بیش از گنجایش هر ادمی زادی مضطربم و واقعا چشم به معجزه دارم این روزها بگذره.