من و دنیای رنگینم

چه خواهد رفت ایا بر من و دنیای رنگینم؟!

۵ مطلب در خرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

نصیحت های چسبیده به جان

من فکر میکنم که همه ی ما ادما روزانه در برابر حجم زیادی از اطلاعات مفید قرار داریم و یا دسترسی بهشون برامون کار سختی نیس؛یعنی کافیه چند تا کتاب بخونیم و یا چند تا سایت خوب رو بخونیم تا به نکته هایی برسیم که نویسنده هاشون معتقدند زنگیشونو تغییر داده ولی من نمیدونم چرا خیلی از این نصیحت ها یا این نکته های داشتن یه  زندگی خوب رو با اینکه خیلی بهمون گفتن ولی نمیتونیم به کار ببریمشون ؛ در اکثر اوقات یادمون نیست ؛ ولی من دو تا نصیحت خیلی خوب شنیدم که همیشه اینگار توی ذهنم تکرار میشه ؛ یه جورایی وقت هایی که میخوام بی خیال همه چیز شم ؛ اینگار این جمله ها خیلی کمک میکنن بهم ؛ هر دو هم از معلمامم شنیدم و معتقدم کلا معلم ها میتونن خیلی موثر باشن در چیزی که قراره در اینده شاگرداشون باشن:

1

یکی از معلم های ِ دوست داشتنی ِ نازنینم( که هنوز هم باهاش در ارتباطم و شاید به معنای واقعی کلمه مریدشم و معلم کلاس های اضافه امون بود ) یه بار که برای  کلاسش درس نخونده بودیم و تازه کلی ام حرف میزدیم و شیطنت میکردیم درس رو متوقف کرد و خیلی جدی رو به ما گفت : "بچه ها توی یه زمینه ای  خیلی خوب باشید ؛ یا خیلی خوب درس بخونید؛ معدلتون  رو ببرین بالا ؛ یا یه هنری یاد بگیرین و یا هرچی  ولی حداقل تو یه  کاری خیلی خوب باشین"

.

.

.

2

یه بار استاد هندسه ی کنکورم بعد از اینکه کلی دعوا کرده بود سر اینکه باید درس بخونید ؛ برگشت و رو به ما گفت "بد ترین و کثیف ترین ادم هایی که من توی زندگیم دیدم ؛ به بقیه ظلم میکردن ؛ با بقیه بد بودن ؛ بعد ببین شماها چقد بدین که به خوتون ظلم میکنین ؛وای  برشما "

 

حالا من همیشه سعی میکنم هر کاری که میکنم ؛ به خودم ظلم نکنم  و در یه کاری اگه هم نمیتونم بهترین باشم ولی تمام تلاشم رو بکنم.

امیدوارم که برای شما هم موثر باشه .

پ.ن:شما هم اگه نصحیت های شنیدین که به جونتون چسبیده انگار برام کامنت کنین.

۱۸ خرداد ۹۹ ، ۱۹:۱۵ ۰ نظر

بپذیر

این روزا به این فکر میکنم که چقدر پذیرفتن توی زندگی مهمه و چقدر به موقع پذیرفتن میتونه حال ادم رو خوب کنه!

بعضی وقت ها ما یه اشتباهاتی میکنیم ؛ که روز های بعدش فکر کردن بهشون میتونه ما رو داغون کنه ؛ این جاست که "پذیرفتن" جادو میکنه و تو بعد از یه خرده فکر کردن به اشتباهاتت به خودت میگی: باشه من یه اشتباهی کردم؛ ("و دیگه کاریه که شده")باید اشتباهم رو و مهم تر از اون خودم رو بپذیرم ؛اینجاست که اروم میشی و فک کنم نتیجه ی هر بار پذیرفتن خودمون و اشتباهمون اینه  که زود تر و بهتر ، اول خودمون و بعد دیگران رو میبخشیم و خودمون رو بیشتر دوس داریم و  حتی راحت تر درس میگیریم از اشتباهاتمون !

اما فکر کنم درست نباشه که  پذیرفتن رو با کنار کشیدن اشتباه بگیریم ؛ پذیرفتن احتمالا برای هر چیزیه که تو گذشته اتفاق افتاده برای راحت تر درس گرفتن ازش بدون سرزنش کردن خودمون اما  برای اینده باید تا حد ممکن تلاشِ معقول  کرد و بعد نتیجه ی تلاش رو پذیرفت.

خلاصه که به اینا فکر میکردم :))

۱۱ خرداد ۹۹ ، ۰۲:۵۲ ۰ نظر

دل بسته‌ام از همه عالم به روی دوست

این هفته  دو تا از بهترین ویس های زندگیم رو دریافت کردم؛ توی اولی یکی از دوستام ازم میخواد که دست بردارم از همیشه نگران بودن؛ از حرفاش میتونسی این رو برداشت کنی که از اول تا اخر عمر ؛ توی هر بازه ای از زندگیت تو یه چیزی میخوای و خواستن و تلاش کردن همه ی عمرت رو در بر میگیره  و نیازی به نگران بودن برای این خواستن ها و اینکه تهش چی میشه نیست !

و همونطور که میدونین وقتی داری برای چیز هایی که میخوای  تلاش میکنی ؛ اینکه یکی بدون اینکه بهش گفته باشی؛ بی هیچ مقدمه ای ،   بیاد و بگه هرچی که شد نیتت و تلاشت مهمه ؛خیلی لذت بخشه.

ویس لذت بخش دوم اما یاداوری میکرد که من یه روزی تصمیم درستی گرفتم!

یکی از دوستام چند سال پیش با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم میکرد و اون روز ها، وقتی من میخواسم کنارش باشم بهم چنین اجازه ای رو نمیداد؛ یه بار به طرز بدی مشکل پیدا کردیم و من با اینکه کم سن و سال تر از الان بودم و با اینکه بهم بر خورده بود اما  تونسم بپذیرم که هر چی که پیش اومده صرفا تحت تاثیر بودن توی شرایط بده!و با اینکه واقعا برام سخت بود ؛ اما تمام تلاشم رو کردم که این رو درک کنم که دوستم ، فارغ از چیزی که پیش  اومده میتونه  بخشیده بشه و دوست خوبی باشه.

اون زمان بدون عجله کردن و قهر کردن و قطع رابطه ؛ گذاشتم زمان حل کنه چیزی رو که پیش اومده.

و اون ویس دوم به من میگفت که حالا بعد از سال ها همچنان کنار همیم ؛ دوست های خوبی هسیم و میتونیم در حد توان حال هم رو خوب کنیم؛میگفت که من امروز مفهوم "دوستی تلفیق شعور من و توست" رو شاید بیشتر از همیشه میفهمم.

 

۰۹ خرداد ۹۹ ، ۱۲:۰۵ ۱ نظر

خوب میشم!

باباحاجی رماتیسم داره؛خیلی  وقت ها درد شدیدی رو تحمل میکنه ولی  با تموم وجود سعی میکنه بگه که خوبم و چیزی برای  نگران شدن نیس  ؛ بعضی وقت ها  اما تلاشش بی نتیجه میمونه و ما از حالت چشم ها، صورت و..... به دردی که میکشه پی میبریم و ازش میپرسیم "باباحاجی حالت خوبه؟"

 جواب میده :"خوب میشم"

و من امروز داشتم فکر میکردم چقدر جمله ی  "خوب میشم"  برای ِ وصف ِ حالِ این روزای من هم جمله ی خوبیه!

شاید با تمام وجود نه ولی دارم در حد توان سعی میکنم که این روز هامو خوب بگذرونم ؛ که وقتم رو با کار های مفید پر کنم ؛ که یه قدم از دیروز جلوتر باشم .

خلاصه که این روز ها دارم با حالِ خوب در جهت "خوب میشم" گام بر میدارم.

پ.ن : من به بابابزرگم ، باباحاجی میگم.

۰۶ خرداد ۹۹ ، ۰۱:۵۸ ۰ نظر

مهاجرتِ معکوس ِمن

شاید اخرین باری که داشتم مطلبی رو برای انتشار توی وبلاگم مینوشتم؛ به شش سال پیش برگرده؛اینکه چی شد که دیگه ننوشتم و بی خیال شدم رو نمیدونم اما 

کاملا میدونم چی شد که برگشتم.

بیست و چند روز پیش بود که من تصمیم گرفتم تا حد ممکن خودم رو از شبکه های اجتماعی دور کنم ؛ قصدم این بود که  بدونم کدوم قسمتش همونیه که میخوام  توی زندگیم داشته باشمش ؛ کدوم قسمتش بیهوده است(و محکوم به نابودیه :دی).

از همون روز های اول تا ناراحت, مضطرب و یا خوشحال میشدم ؛ سریع گوشی رو باز میکردم که بنویسم و با گذشت زمان و تکرار شدن این اتفاق؛ همین طور که یادم میومد شبکه ای در کار نیست ؛ می فهمیدم که من "نوشتن" رو میخوام.

 خلاصه که این داستان برگشتن منه!

 

 

۰۴ خرداد ۹۹ ، ۱۸:۲۹ ۳ نظر