من و دنیای رنگینم

چه خواهد رفت ایا بر من و دنیای رنگینم؟!

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «روز نویس» ثبت شده است

پریشان گویی

دارم به این فکر میکنم که اطلااع داشتن از چیزی وقتی که توان تغییرش رو نداری، خیلی اتفاق سختیه! باعث میشه یه جایی توی وجودت منقبض بشه و به خوش بپیچه و یهو ببینی که داری سخت نفس میکشی به خاطرش، بعد یه نفس عمیق عمیق میکشی تا رفعش کنی و اینجوریه که از بیرون میشه آه کشیدن! البته که این آه کشیدن میتونه باعث هزار و یک دلیل دیگه هم داشته باشه! ولی این دلیل هر چی که هست داره یه جایی از درونمون رو تغییر میده.

من الان میدونم که شاید از یه جای دوری، مثلا احتمالا اونقدر دور که دوست صمیمی من نباشی، ادم فعال و خوب و شاید از درصد های بالای جانعه به حساب بیام. ولی نزدیک که میشی و این حد نزدیکی رو فقط و فقط خدا داره و خودم، تهی بودن نه ،اما کافی نبودن دیده میشه و حتی بعضا نصفه و نیمه بودن!

این نصفه و نیمه بودن به خاطر تنبلی شاید باشه، ولی یه بخشیش بابت نرسیدنه! واقعا سخته دانشجو بودن و با مهارت بودن و رزومه جمع کردن و در عین حال تک بعدی نبودن و در بخش های مختلف دانشگاه فعالیت کردن و در عین ترسیدن و در عین حال مراقب سلامت بودن و ورزش کردن و خوراک ذهن رو با داستان پر کردن، دوست داشتن و دوست داشته شدن و تولد و مراسم های ختم رو رفتن و ختم کلام زندگی کردن!

 

البته البته ، نمیخوام تهش بگم زندگی کردن سخته! نه! اسونه! ولی اگه چیزی نخوای! اگه قبول کنی که یه چیزی رو  میخوای که برایداشتنش تلاش لازمه!

و من باز هم نمیخوام بگم تلاش کردن سخته! میخوام بگم داشتن همه چیز سخته! از همه ی موارد بالا تمرکز من  فقط روی چهار مورده و نمیتونم با اطمینان بگم واقعا موفقم! البته که خوشحالم! البته که کارایی رو انجام میدم که دوسشون دارم! ولی وقتی میبینم نمیتونم سی ال ار اس رو بگیرم دستمو و بگم میخوای توی الگوریتم خفن شم و اینقدر بخونمش که توش غرق شم!اذیت میشم واقعا!وقتی دلم میخواد نظریه بازی و گراف و ریاضیات بخونم و غرق شم توشون و نمیتونم ! شاکی میشم. از اینکه دوره های دانشگاه اینقدر خلاصه و مفیده و عمیق نیست ناراحتم! از اینکه حتی فرصت نمیشه برم عمیق بشم هم ناراحتم!

 

خلاصه که  این داستان همون داستان غذا کم و بد مزه استه!

 

۲۱ آذر ۹۹ ، ۰۰:۱۹ ۰ نظر

چون من در این دیار هزاران غریب هست

    این روزا من بیشتر از هر وقت دیگه ای به دو قسمت تقسیم شدم ؛ یه قسمت که میخواد یه جا بخوابه ؛ فیلم ببینه و رمان بخونه و یه قسمت که پیشرفت میخواد و میخواد هر روز بهتر از دیروز باشه ؛ میخواد حرف برای گفتن داشته باشه و تقابل این دو من در حالی که فقط 15 روز از تابستون باقی مونده داره منو خسته میکنه !

قسمت اولم خوش گذرونی و تفریح میخواد منِ دوم ،برنامه نویس بهتری شدن ،میخواد ؛ میخواد توی این چند روز تا حد خوبی کتاب هایی که مربوط به الگوریتم و ریاضیه رو بخونم و میخواد ویدیو های پایتون رو تموم کنه و باهاش کد بزنه ؛ میخواد هرچی بیشتر و بیشتر کد بزنه ؛ میخواد هرچی زود تر بره ازمون عملی رانندگی بده و میخواد حررررف برای گفتن داشته باشه ._حمید ناصر میگفت : امام علی گفته منشا همه ی درد و رنج ما در خواسته هامونه _ .

و منِ اول به این فکر میکنه که چقدر درد داره پیشرفت کردن و به جلو رفتن و تعجب میکنه از منی که سال کنکور هر روز درس میخوند و این خودش که این روز ها برای هر قدر حرکت باید ساعت ها باهاش حرف بزنم .

و همچنان به رویه ی قبل حس میکنم این من بیشتر از تنبل بودن و خسته بودن و کم اوردن ،ترسوعه . اینقدر از نتیجه میترسه که حتی به حرکت فکر هم نمیکنه ! و اینقدر با فکر نتیجه خسته میشه که اگه بخواد هم حرکت کنه دیگه نا و توانی نمیمونه براش .

    تمام تابستون به این فکر میکردم که دلم میخواد برم و چند روزی نباشم وفکر میکردم اینجایی که میخوام ازش برم  خونمونه ولی چند بار رفتن و بد تر از قبل برگشتن بهم ثابت کرد جایی و چیزی که من میخوام ازش فرار کنم؛ خودمم . خودم اینقدر خودمو با ترسیدن و حساس بودن خسته کردم که حالا نیاز دارم به رها کردن و رفتن از این من ِ ترسویِ  بهونه گیری که ساختم.دارم سعی میکنم حرکتش بدم  و شجاعش کنم.

 

نکته ی دیگر این روز هام اینه که دوستی که همیشه برام قصه میگفت ؛ دیروز بعد از چند وقت شروع کرد به باز قصه گفتن و این قصه ها اینقدر برای من شیرینن که دلم میخواد با اسم خودش اینجا بنویسمشون ؛ بار ها حتی به نوشتن و چاپ کردن داستانش فکر کردم ؛ اما چه کنم که نه من نویسنده ی خوبی ام و نه اون راضی به  همه گوییه داستان زندگیش ولی امیدوارم که راضیش کنم و اینجا براتون بنویسم .

 

 

   

۱۸ شهریور ۹۹ ، ۱۴:۰۱ ۰ نظر