اخیرا یک دوست خوب و مهربون پیدا کرده‌ام که دوست داره چیزهایی که اینجا مینویسم را بخونه، با اینکه عمیقا دوستش دارم و دوست دارم بخونه اینجارو ولی در تمام روزهای گذشته همیشه چیزی بوده که میخواستم بنویسمش و چون یه اشنا این صفحه رو داشته، ننوشتمش، پس اینبار عاقل موندم و ادرس وبلاگ رو بهش ندادم اما یسری از نوشته‌ها رو براش فرستادم، وقتی داشتم توی کل وبلاگ میگشتم که ببینم چی بفرستم براش، یه چیزی خیلی نظرم رو جلب کرد، توی همه‌ی پست‌های قدیمی تر، مثل تابستون نود و نه، من همیشه در حال استرس و اضطراب بودم و همیشه در حال مبارزه با این اضطرابه، سعی میکردم خودمو هُل بدم به جلو، بارها و بارها نوشتم از این ترسی که داشتم و همش اروز کردم قوی بمونم! همش از شروع کارهای جدید، احساس ضعف میکردم، حالا که اینارو مینویسم، دارم میبینم که خیلی از کارهایی که شروعشون کردم، مثل تدکس، تموم شدن و نتیجه‌ی مطلوبی داشتن، خیلی هاشون تموم نشدن و رها شدن ولی اینقدر ارزش حرص خوردن نداشتن، خیلی دوست‌‌های خوب و عزیز پیدا کردم از همین فعالیت‌هایی که ازشون فراری بودم. خیلی خیلی چیز جدید یاد گرفتم و نتیجتا، یه ادم کامل متفاوت و قوی‌تر هستم.

.

.

از این روزها بگم، این اواخر یه سوالی خیلی ذهنم رو مشغول کرده بود و اون این بود که "برای اینکه بعد از دوره‌ی لیسانس، ادم موفقی باشم، باید توی دوران کارشناسی، چکار کنم." در این راستا یکی از دوستام رو دیدم که خیلی خیلی قبولش دارم، قبل از هرچیزی بهم گفت که اشتباه میکنم اگه فکر میکنم دست و پای بیهوده زده‌ام این دوسال، گفت فکر میکنه که خیلی هم خوب پیش رفتم و در نقطه‌ی خوبی هستم، خب من از شنیدن این خوشحال شدم. توی صحبت هاش گفت از اینکه وارد کاری بشی و توش ماهر نباشی نترس، هیچ کسی از اول ماهر نیست، گفت برو بگو من اومدم کار کنم، هیچ چیزی هم بلد نیسم ولی یاد میگیرم! گفت هیچ وقت به اندازه‌ی کافی خوب نخواهی شد اگه هی صبر کنی که خوب شی و بعد کاری رو شروع کنی!
در همین راستا، من شروع کردم به خوندن علاقه‌مندی های اساتید دانشگاه و حوزه‌هایی که توش کار کردن، به هر حوزه‌ی نا اشنایی هم که میرسیدم، میرفتم و کمی راجع بهش میخوندم! در نتیجه‌‌ی همه‌ی این حرکت‌ها، یه لیست مرتب شده از چیزهایی که بهشون علاقه دارم رو پیدا کردم، در صدر این لیست هم هوش مصنوعی و الگوریتم ها بودن، القصه تماس گرفتم با یکی از اساتید و گفت برای کار در حوزه‌ی هوش مصنوعی، باید قبلش مطالعه کنم، اما همین استاد من رو برای یه پروژه‌ی خوب و خفن، مربوط به Evolutionary Algorithm ها، قبول کرد و حالا حدود یک ماه میشه که دارم در این زمینه مطالعه میکنم.
چند ماه قبل تر هم به سرم زده بود که باید حتما یه کارآموزی برم تابستون و اگه اینکار رو نکنم مطلقا ضرر کردم، یه مصاحبه هم کرده بودم ولی فکر نمیکردم قبول بشم، اما خب، قبول شدم و به عنوان مدرس یا کُدخدای دوره‌ی کدآپ کوئرا هم حدود دو هفته ای است که دارم کار میکنم.

.

.

.

اگه بخوام بگم توی پروژه بودن چطوریه، باید بگم واقعا یادگیری پروسه‌ی سختیه، اینکه مقدار زیادی چیز جدید وجود داره که تو باید حتما بخونیشون و خب قطعا حوصله‌ی زیادی میطلبه، اما خب، وقتی که میخونی و میفهمی، یهو، بووووم، جهان چند صد برابر زیباتر میشه، و این خیلی لذت بخشه. هم تیمی پروژه ام ادم جدیدیه، میخوابه بلند میشه، یه متد جدید پیش میگیره و خب این منو تا حد مرررگ حرص میداد که ازش خواستم دیگه تکرار نشه.

.

.

از تدریس بگم، من توی برنامه‌ی این تابستونم، خیلی خوب یاد گرفتن پایتون بود و خب الان دارم تدریسش میکنم و این خیلی جذابه، قبل از این تدریس ها، به فکر انصراف از ای سی ام و مسابقات برنامه‌نویسی بودم، روز اول کلاس، یادم اومد که اوه، من عاشق این کارم و جدا شدن و کنار گذاشتنش، چیز درستی نیست برای من! بچه‌ها یا شاگرد هام من رو یاد چند سال پیش خودم میندازن، توی عشق به کامپیوتر، درس خون بودن و خیلی چیز های دیگه، مشترکیم! این جذابه! یکی از کارهایی که توی کلاس میکنم، اینه که میگم همه مشارکت کنن، و اگه هم بلد نیسین بیاین با هم حلش کنیم و این حرکت خودم رو دوست دارم، اینکه بدونن باید تمرین کنن تا بلد شن و از طرفی بلد نبودنشون، چیزی نیست که به خاطرش بهشون بد بگذره!

 

خلاصه، این همه ی این روزهای من از دید کاریه! از دید احساسی باشه برای پست بعد.