من و دنیای رنگینم

چه خواهد رفت ایا بر من و دنیای رنگینم؟!

۳ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۰ ثبت شده است

یه جایی وسط قفسه سینه‌ام درد میکنه

قلب و تمام وجودم درد می‌کنه، دلم میخواد روی تختم دراز بکشم و ساعت‌ها زار زار گریه کنم، اما این راهش نیست، ساعت‌ها گریه کردن چیزی رو حل نمیکنه، خصوصا اگه اون چیز انتخاب و تصمیم خودمون باشه. یعنی میخوام بگم میتونیم با عقل تصمیم بگیریم اما بعدش نمیتونیم توقع ناراحت نبودن دلمون رو داشته باشیم. اما خب احتمالا اگه با دل تصمیم بگیریم هم عقل و منطقمون درد میگیره و من بینِ این دو درد، دردِ‌ دل رو انتخاب کردم. دردِ دل رو انتخاب کردم و حالا با جمله‌هایی مثل احسن الظن بالله، شاید صلاح بوده، چیزی که قسمت باشه باز هم اتفاق میوفته، به خدا بسپر و .... به خودم دلداری میدم، اما خب میدونی، دلداری های مغز که دل رو اروم نمیکنه، یه جایی وسط قفسه سینه‌ام درد میکنه.

۲۹ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۲:۰۶ ۰ نظر

در شب طوفانی‌ام ‌

درس‌های دانشگاه خیلی زیاد شدن؛ برای مثال من هفته‌ی آینده، یه پروژه و دو تا تمرین باید تحویل بدم و ضمنا یه امتحان هم هست.

حالا اینا رو که همینجوری میشمرم، میبینم خیلی هم نیستن، حل میشن، ولی وقتی میبینم باید همه رو انجام داد و در عین حال میبینم که ضعیفم، و میبینم هنوز خیلی بیسوادم، اینگار خستگی به تنم میمونه، اینگار نای حرکت ازم گرفته میشه. 

بیسواد و ضعیف نه به معنای اینکه هیچی حالیم نیست، چرا، خودم میدونم که جایی که ایستادم بد نیست و بعضا حتی خیلی‌ها از دور دوسش دارن و تحسینش میکنن من هم بی اغراق،  آدمی که توی این مسیر ازم ساخته شده رو دوست دارم.

ولی اینکه هنوز خیلی کمم ناراحتم می‌کنه.

اما  مشکل در اینه که نمیتونم برم و حوزه‌های مهم رشته‌ام رو خیلی خفن یاد بگیرم، چراکه نیاز به معدل دارم. و نمیتونم بی خیال مهارت‌های خارج از دانشگاه بشم، چون سواد برام مهمه و اینکه میلیون ها کار هست که میشه توی هر لحظه انجام داد، من رو فلج می‌کنه.

به هرحال اما ضعف های فردی در برنامه‌ریزی هم حتما دخیل بوده!

هرچی که هست، امروز اینجا و در حضور شمایی که دوستتون دارم، دلم میخواد چند تا قول به خودم بدم که به شرح زیره:

من قبل تر‌ها خیلی بیشتر کتاب میخوندم، این روز ها اما وقت تلف می‌کنم توی شبکه‌های اجتماعی، می‌خوام قول بدم کتاب خوندن رو از سر بگیرم و علاوه بر اون بنویسم از کتابهایی که خوندم، اینجوری اینگار انگیزه میگیرم که بیشتر بخونم.

 

راجع به شبکه‌های اجتماعی اما از همین لحظه یه تایم مشخصی رو تعیین میکنم و فقط در اون مواقع آنلاین میشم، این کم‌کم از آشفتگی ناشی از هر آن منتظر پیام بودن کم می‌کنه.

 

اگه من خیلی دغدغه‌ی سواد دارم و خیلی قبول دارم که جای کار خیلی دارم، خب باشه، حسرت خوردن بسه. از امروز روزی حداقل یک ساعت، خرج این دغدغه میکنم.

 

دلم میخواد توی پست بعدی از شادیِ پیشرفت بنویسیم.

 

 

۱۷ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۵:۵۶ ۳ نظر

سرگیجه

این روز ها بیشتر از هر زمان دیگه‌ای درد و دغدغه‌ی کلمه دارم اما هربار که اراده میکنم بنویسم، از قبل عاجزترم. از نظر جسمی هم اوضاع رو به راهی ندارم، گاهی، خیلی کم البته، دچار سر گیجه میشوم و این حالت هنوز ادامه دارد؛ از لحاظ روحی هم گیجم، همه چیز دارد خوب پیش میرود و اوضاع در دوست داشتنی‌ترین حالت ممکن است اما من خوشحال نیسم.

 یک هفته پیش بود یا دو هفته پیش_نمی دانم، زمان از دستم در رفته است_ جرات کردم، عزمم را جزم کردم و بدون کسی، با ماشین، همراه دوستانم بیرون رفتم، و همه چیز خوب بود، افطار توی ماشین پیتزا خوردیم، در راه برگشت کلی اهنگ خوندیم، بخش زیادی از مسیر، از این طرف شهر تا آن طرف شهر، خودم توی ماشین تنها در حال رانندگی بودم و این برای منِ ترسویِ همیشه محتاط، موفقیت خیلی بزرگی است و من به خاطرش شادم، اما اینها را نگفتم که بگویم شادم، اینها را گفتم که بگویم اما مثل قبل، از بودن کنار دوستانم لذت نبردم، مثل ادمی که نمیبیند، یا چه میدانم مسلط نیست به شرایط؛ مثل کسی که در لحظه نیست و این اولین بار بود. راستش بدم هم نمی آید این موضوع را کمی تراژدی- عاشقانه کنم و بگویم من در میان جمع و دلم جای دیگر بود، اما از حقیقت این موضوع اطلاع چندانی ندارم، این است که سکوت میکنم.

همینطور باید بگویم که این روز ها به ماشین انجام وظیفه‌ای  تبدیل شده‌ام که میخواند، کوییز و امتحان و تمرین را پیگیری میکند، میخوابد و روز را تمام میکند. البته، در جهت تفریح دارم لیست بلند بالایی از کتاب‌هایی را تهیه میکنم که دوست دارم بخوانمشان، از لحاظ کتاب بگویم که نویسنده‌ی مورد علاقه‌ی این روزهایم، احمد محمود است. اینقدر زمین سوخته را دوست داشتم، اینقدر این کتاب بر دل و جان من چسبید که خدا میداند.اتفاقا قصد دارم همین روزها درباره‌اش بنویسم. این عشق به احمد محمود، باعث شده در این لیست کتابها، هم اسم کتابهایش به چشم بخورد و هم ناخوداگاه کتاب هایی را برای خواندن انتخاب کنم که درباره‌ی جنگند.

این لیست کردن و دیدن کتابها خیلی لذت بخش است، اینقدر که هی میروم سفارش بدهمشان، هی میترسم با انجام اینکار همین اندک ذوق این روزهایم را هم از خودم دور کنم. 

همه‌ی این‌ها رانوشتم اما هنوز نمیتوانم از پررنگ‌ترین اتفاقات این روز هایم بنویسم، از دوست داشته شدن، چقدر عجیب و غریب است.

به خودم قول میدهم یک روز بیایم و بنویسم، روزی که فهمیدمش، قول میدهم یکبار هم کتابخانه‌ام را بهتان نشان بدهم.

دعا کنید بهتر شوم و به کارهایم برسم، دعا کنید مفید باشم و به قول مریم عسگری بتوانم میان حادثه برقصم.

ارادتمند.

۰۹ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۵:۴۶ ۱ نظر