من و دنیای رنگینم

چه خواهد رفت ایا بر من و دنیای رنگینم؟!

چه هفته ای بود !

این هفته تولد دوستم بود ؛ داشتم برای تولدش ویدیو درست میکردم  و شبش اینقدر خسته بودم و کار داشتم که عملا به غلط کردن افتاده بودم ! اما شنیدین میگن یه کاری رو بکن و بعد یه جای دیگه خوشحال میشی ! اینطوری شد ! یکی که خیلی دوسش دارم ! (همونی که توی پست پیش نوشتم ازش ) پیام داد و من اینقدر از پیام هاش شوکه و خوشحال شدم که بعد از مدت ها اشک شوق و ذوق ریختم ! بعد تمام حس های متضاد ی که مدت ها ساکتشون کرده بودم ، شروع کردن به سر و صدا ! جملات رو کنار هم میچیدنو حرص میخوردن و ناراحت میشدنو این شد ک منی که برنامه ریزی کرده بودم خوب خسته بشمو بخوابم ! تا صبح خوابم نبرد و حتی باز هم گریه کردم !!!!صبح فرداش هم همچنان خوشحال و خندان بودم و اینگار یکی توی وجودم از شوق گریه میکرد !!

ظهر که خوابیده بودم تلفن بابا زنگ خورد و خبر دادن عمو سکته ی قلبی ، مغزی کرده ! این خیلی وحشتناکه ! تو میدونی ادمی که این اتفاق براش افتاده ؛ در صورت زنده بودن روزی چند بار آرزوی مرگ میکنه و در عین حال میدونی که دلت نمیخواد از دست بدی.

به هر حال چند ساعت بعد ، خبر دادن که عمو فوت کرده و من حتی الانی که دارم مینویسم یه خلا توی قلبم حس میکنم ! یه جای خالی که اگه بخوام از دید توصیف حس ها بهش نگاه کنم ؛ مثل همون نفس کم اوردنه !

من خیلی وقت بود که عزیزی رو با مرگ از دست نداده بودم و اخرین بار داغ شدیدی بود از مرگ یه جوون . من توی ذهنم همیشه فکر میکردم اون داغه ، اون حس نفس کم آوردنه ؛ مختص مرگ های غیر قابل باور آدم های جوونه . این هفته فهمیدم که از این خبرا نیست ؛ کسی رو که دوسش داری ؛ پیر یا جوون ؛ بیمار یا سالم دوسش داری و طول میکشه باور کنی که از دست دادی !

اصلا فکر کنم همینطوری فراموش میکنیم داغ ها رو .هی یادمون میره که از دست دادیم و بعد کم کم اینقدر ادامه میدیم به این روزمرگی که نبود عزیزمون هم عادی میشه !

 

خلاصه به من اینطوری گذشت!

 

۲۴ مهر ۹۹ ، ۲۳:۰۱ ۰ نظر

در من کسی می گرید اینگار

همین!

۲۱ مهر ۹۹ ، ۲۱:۵۳ ۰ نظر

پر و سرشار از پاردوکس ها

من قرار نیست متنی که در ادامه میخونید  رو از لحاظ ترتیب قرار گیری جملات اصلاح کنم ، هر چیزی که خواهید خواند احتمالا دقیقا همانجا از ذهن خارج شده و باز با این اوصاف و  با اینکه هنوز  نوشته نشده ، من تمام و کمال اطمینان دارم که این پست رو بیشتر از هرچیزی که تا الان نوشته شده چه به دست خودم و چه به دست بهترین نویسندگان جهان دوست خواهم داشت :

ادامه مطلب...
۲۱ مهر ۹۹ ، ۰۱:۱۸ ۰ نظر

که به راستی سوگند به قلم و انچه مینویسد

ذهنم آماده است که همه از من بدشون میاد و این هم یه روزی که باز نمیدونم چه روزی بود _اما حوالی همون روزایی بود که اعتماد به نفسم متلاشی میشد _ توی ذهنم شکل گرفته و حالا من دارم تند تند ازش ترکش میخورم .

امروز یه جمله ای بود که من در سر تا سرش حس میکردم که ناخوانده ام و بعد ناراحتم کرد ! البته ناراحت نه ! من جدیدا متوجه شدم هر حس بدی هم یه جنس و شکلی داره ! مثلا حس اینکه یکی ازت بدش میاد ، فرق داره با حس اینکه یکی دوستت نداره ! و فرق داره با این حس که لج یکی رو در میاری ولی شبیه به حسیه که از ناتوان بودن میاد !

اینگار وقتی تو به طور پیش فرض یکی رو دوست خودت میدونی و اما بعد واکنشی میبینی و غیر از این تفسیرش میکنی ، حس بدی که به وجود میاد ، همون حس بدِ نتونستنه  ! یا حداقل برای من اینطوریه ! و من این طور تفسیرش می کنم که چون ریشه ی هر دو، حسِ بدِ کافی نبودن ه! اینگار یه حس گس و در عین حال ترشه ! اینقدر که دلمو زیر و رو میکنه ولی در عین حال ابدا ناراحتم نمیکنه!(خوشحالم که تونستم توصیفش کنم )

شاید اصلا ریشه ی علاقه ی من به وبلاگ و این ناشناس نوشتن هم از همین میاد ! از اینکه اگه کافی نبودم !اگه حتی قراره نوشته های روزانه ام حال کسی رو بد کنه ! بزار اون فردی از دنیای بیرون نباشه !فردی که به خیال خودش میدونه من کی ام!نباشه . ولی به هر حال ریشه ی اینجا نوشتن هر چی که هست ؛ این روز ها حالمو بهتر میکنه !

داشتم عرض میکردم ؛ این حس گس و ترش گاهی اونقدر زیاد میشه که توانایی حذف کردن منو از کلیه ی  فعالیت هام داره ، توانایی اینو داره که وادارم کنه از عالم و آدم جدا بشمو برم کنج عزلت بشینم ! و این من نیست ! حداقل اون من قبلی نیست ! من قبلی با کل دبیرستان دوست بود ! توی همه ی فعالیت ها یه سر داشت ، کارای گند تر از تواناییش میکرد و موفق بود و اصلا و ابدا براش مهم نبود که کی دوسش داره و کی نداره ! اصلا به کسی اهمیت نمیداد ! مسیر صاف جلوش رو میرفت که رشد کنه !مسیر رو هر جند سخت، صاف میدید  و خدا این روز ها عجیب کمک میکنه بهم که من قبلی رو گم نکنم؛ فعالیت هایی که با باقی مونده ی من قبلی قبولش کرده بودم ! اولین مرحله هاش به خوبی پیشرفت و باعث شد یه چند ساعتی رو تماما پر از حس خوب باشم ! نتیجه هایی مثل عالی بودی و پرفکت بودی و خیلی خوب بودی بابا دریافت کردم ! همون روز اومدم اینجا بنویسم که  دیدم من کاری نکردم ، همش لطف خدا بوده ! الان میگم خدایا دمت گرم !

خلاصه که شاید از من قبلی همون حس با کله وسط دردسر رفتن مونده برام  و من خیلی قدر دانشم چون این تنها چیزیه که همچنان منو به جامعه وصل کرده !

 

 

 

۱۲ مهر ۹۹ ، ۱۸:۵۹ ۱ نظر

برای چی زنده ام؟!!

رویام

چند روز قبل  روز جهانی رویا بود و من دقیقا چند روز قبلش  تازه تونسته بودم به دقیق ترین نحو_ی  که تا حالا بوده _ رویامو ببینم و تصور کنم .

 

 

ادامه مطلب...
۰۷ مهر ۹۹ ، ۱۴:۰۴ ۱ نظر

ثبت اولین بار!

امروز بالاخره یک ماشینِ کلاژ دار پیدا کردم که بتونم پشتش بشینم و مسولیت ِ تو در و دیوار کوبوندنش با خودم باشه :دی 

 پس رفتم پایین و بغل بابام، پشت ماشین نشستم ؛ خلاصه که ده متر هم نرفتیم که رسیدیم سر پیچ  و خواستم دور بزنم !

که دیدم صدای دادش بلند شد که آآآآآی به پا به ال نود نزنی !

گفتم بابا فرمون رو پیچوندم ، دارم دور میزنم ، چته؟

گفت : من نمیتونم ، میترسم ، من پیاده میشم خودت برو !

گفتم: خب پیاده شو ! 

دیدم جدی جدی داره پیاده میشه ! 

گفتم :بشین این کارا چیه !

گفت که باور کن طاقت ندارم !

ادامه مطلب...
۰۲ مهر ۹۹ ، ۱۲:۵۸ ۵ نظر

چی سر ذوقت میاره؟!

    امروز نتایج کنکور اومده و بعید میدونم این روز هایِ دست و پنجه نرم کردن با نتیجه یِ سال یا سال ها تلاش برای کسی بی معنی باشه .خوب یادمه کنکور که دادم ، بنا بر اتفاق نحسی که سر جلسه برام افتاد ، هرکی زنگ میزد حالم رو بپرسه ، با هر بار تعریف کردن گریه می افتادم و میخوام اعتراف کنم این اولین باریه که ازش میگم و کمتر تحت تاثیر قرار میگیرم.

اینقدر حالم بد بود که کنکور هنر رو ندادم و اومدم خونه یه قرص خوردم و چیزی حدود چندییین ساعت خوابیدم و فرداش کنکور زبان دادم .

 بعدش شروع کردم به زیر و رو کردن بدترین دانشگاه ها و بد ترین رشته ها که به خودم بقبولونم که این سال لعنتی قرار نیست تکرار بشه ! و به خودم قول میدادم که یه عالمه رشته انتخاب کنم و با تمام وجود مقاومت کنم در برابر تکرار . از کسایی خوندم و شنیدم که دانشگاه دولتی نرفتن و بازم خیلی موفقن و همه ی این دلداری ها!

نتایج که اومد، چنان منتظر رتبه ی افتضاحی بودم که رتبه ی کنکور زبان رو خوندم و بااااازم اشک شوق ریختم ، مامانم گفت : اشتباه میکنی ، برو ببین درست خونده باشی و راست میگفت ! رتبه ی کنکور ریاضی ام یک ششم رتبه ی کنکور زبان بود ! و شروع کردم بالا و پایین پریدن و شوق و ذوق .

این شوق و ذوق ها که تموم میشه ، ادم تازه میفهمه که با این رتبه کجا ها، چیا میاره و میشه مرحله ی  بعدی ، سر در گمی !

رتبه ی من جوری بود که مهندسی کامپیوتر جاهای خفن و معروف نمی اوردم  ولی رشته هایی که الویت دومم بودن رو توی بهترین دانشگاه هایی ک اون رشته رو اراِیه میدادن ،میاوردم .

-با همه ی این داستانا ، نصیحت دور و بری هام بود ، یسری تعریف میکردن از رشته هایی الویت دومم بودن .

-دکترم میگفت : همسرم متخصصه و پشیمون که معلم نشده ، میگفت معتقده  عمرش رو هدر داده 

--توی همین اثنا یسری ها میگفتن اگه تجربی بودی، پزشکی میاوردی .

 

با هر بار  اینطور نصیحت ها رو شنیدن ، جهت فکری ام تغییر میکرد.

 

ولی یه جایی هست که ادم باید بشینه فکر کنه که از زندگی چی میخواد ، هر چند معلمی شغل شرفیه ، پر از ارتباط با ادماست ؛چیزی نبود که من از زندگی میخواستم .

هر چند شیمی و پلمیر رشته های مهم و خوبی اند ، من عاشق حل سوال های ریاضی ام .

 

نتیجه اینکه از بهترین دانشگاه ها تا اخرین متوسط ها رو کامپیوتر زدم و بعد شک کردم که می ارزید یا نه ، به تهران نرفتن ، به شریف نرفتن؟!

 

خلاصه کنم ، دانشگاه قبول شدم و دانشگاهم هر چند خوب اما ایده آل نبود!

انتظارش رو داشتم ، کامپیوتر داره روز به روز معروف تر و پر طرفدار تر میشه ، و هرکه طاووس خواهد جور هندوستان کشد .

پس طعنه هایی رو شنیدم مبنی بر دروغ گفتن رتبه و این دیگه تهش بود !

 

هی شک و شک ....

 

ولی وقتی وارد دانشگاه شدم ، نشستم سر کلاس های درس و یاد گرفتم ؛ بیشتر اطمینان پیدا کردم که راهم درسته!

 

امروز سر کلاس ساختمان داده ، از شوق یادگیری مطالبی که توی لیست بود؛ پر از حس خوب شدم  و فهمیدم که خیلی خیلی مهمه که توی انتخابامون ، به این فکر کنیم که چی سر ذوقت میاره ، به این فکر کنیم که حاضریم برای چی شب تا صبح بیداری بکشیم ، تفریح نکنیم و درس بخونیم!

 

 

 

امروز داشتم به یکی از دوستام میگفتم، گفتم اینجام بگم ، شاید یکی باید یادش بیاد که ، چی سر ذوقش میاره!

۳۰ شهریور ۹۹ ، ۱۳:۱۲ ۳ نظر

راه نشانم بده

من این روز ها به این فکر میکنم که یه پارت بزرگی از وجود من قبلی رو کم دارم و اون اعتماد به نفسه .
در یکسال گذشته از نقطه ای که نمیدونم کجا بوده شروع کردم به ایراد گرفتن از خودم و خودمو زیر ذره بین گذاشتمو و نقد کردمو   از همین نقطه ی نگاه آیده آل به خود ، فراموش کردم که خودم رو دوست داشته باشم .
فراموش کردم که هزار و یک نه اما، تعدادی ویژگی خوب و قابل احترام و تأمل دارم که اونا ارزش منو تعیین میکنند.
فراموشم کردم که تا زمانی که خودم رو دوست نداشته باشم ، نه میتونم دوست داشته بشم و نه  کسی رو دوست داشته باشم .
و من قبلی ، کم کم از بین رفت و اندک ذره ای که ازش وجود داره حالا داره سعی می‌کنه که برگرده.
سعی می‌کنه برگرده و وجود خودش رو در آدم هایی که اون گذشته ی با شکوه رو کنارش بودند جست و جو می‌کنه .

جست و جو می‌کنه و نگرانه .
نگرانه چون همین روزاست که شروع بشه   یکی از کار هایی که _وقتی قبل پررنگ تر بود  _قبول کرده ،  و این من توانایی رو اگرچه شاید اندک اما اعتماد به نفس لازم رو نداره.
خلاصه که در شب ظلمانی ام .

 

۲۶ شهریور ۹۹ ، ۱۸:۵۵ ۰ نظر

صدای سرزنش ذهن و کمی غر

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۳ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۵۶

تحسین پوچ

    این تابستون ، تابستونی بود که بیش از همیشه براش برنامه داشتم ، میخواستم یسری چیز ها را خیلی خوب و خفن یاد بگیرم و رانندگی یاد بگیرم و زبانم رو تقویت کنم . اندکی بعد از شروع رسمی تابستون بود که فهمیدم به اندازه ی دو واحد معرف از چارت درسی عقبم ؛ پس دو واحد ِ تابستونی معارف هم اضافه شد ، همون موقع ها به  چند تا کار جدید دعوت شدم که یسری اشون در راستای همون یادگیری خفن و یسری دیگه  هم کارایی بودن که  لازم بودن ؛ پس نه از روی جوگیری ؛ بلکه از روی علاقه به همراه جوگیری D:  و اینکه فکر نمیکردم اینقدر برنامه سنگین بشه؛ قبولش کردم. 

در طول تابستون اما ضمن افتخار کردن به خودم بابت مفید بودن ؛ غر هم میزدم که دیگه حق نداری اینقدررر خودتو درگیر همه کاری کنی و خسته بشی و یهم بریزی و اینا. به محض اینکه دو واحد معارف رو پاس کردم ؛ دوستم پیام داد که برای یسری درساش نیاز به معلمی دراه که خوب یادش بده ! و بعله ! درست حدس میزنید ! بنده چشم به روی تمام توبه های قبلی ام بستم و این کار رو قبول کردم. چون فکر اینکه در آمد داشته باشی خیلی وسوسه انگیز بود !

اما تا قضیه رو با خونواده ام در میون گذاشتم ؛ بابام گفت مثلا چقدر پول میخوای بگیری ؟ مبلغی که مد نظرم بود رو گفتم؛ برام حساب کرد که ده ساعتش واقعا مبلغی میشه که دردی رو از من دوا نمیکنه، و گفت همنطوری برای کسب تجربه و کمک کردن به دوستت انجامش بده . 

با این حرفش من یه سیلی محکم خوردم ؛ نه چون میخواسم پول در بیارم و این داستانا ؛ چون یادم اومد یه معلم سابق و دوست فعلی ای دارم که همین کار رو برای من میکنه و بدون اندکی چشم داشت همیشه کمک کرده بهم و من بابت اینکارش و  انسان بودنش همیشه تحسینش میکردم و صرفا همین کار رو میکردم ؛ تحسین ؛ هیچ وقت  قصد نکرده بودم که مثل اون به بقیه اینقدر کامل و بی چشم داشت کمک کنم .

 

و مامانم هم با جمله ی اصلا زکات علم نشر اونه بابام رو تایید کرد.

 

و بعد من یادم اومد که نویسنده ی کتاب لینچپین - کتابی که به این پرداخته که چطور  غیر قابل جایگزین باشیم(پادکستش را بشنوید!)  _هم چنین نظری داشت ، اینکه کارایی که توش خوبین رو بی چشم داشت انجام بدین .

 

پس رفتم و به دوستم گفتم که اگه بخواد مبلغی پرداخت کنه کار رو قبول نمیکنم و برای تجربه این کار رو انجام میدم .

 

و امروز اولین جلسه ی کلاسش بود من به چند دلیل خیلی خوشحالم :

  • مفید بودن و کمک کردن و کسب تجربه
  • به جا گذاشتن یه حرکت ارزشمند از خودم که شاید باعث شه دوستم هم روزی به کسی کمک کنه
  • دست برداشتن از تحسین پوچ

خلاصه این روز های اخر اما امیدوارم تا حد زیادی کار ها پیش بره ، که بعد که لیست کارهایی که کردم رو میبینم حسرت نخورم. برام ارزوی موفقیت کنین.

 

ثبت شود به عنوان اولین کلاس خصوصی من ( قبلا هم تدریس داشتم اما نه خصوصی بودن و نه برنامه نویسی)

 

۲۲ شهریور ۹۹ ، ۱۷:۳۴ ۱ نظر