من و دنیای رنگینم

چه خواهد رفت ایا بر من و دنیای رنگینم؟!

۵ مطلب در تیر ۱۳۹۹ ثبت شده است

اگر از حالم میپرسی..

این چند ماهی که گذشت و  من در حالِ ترکِ اینستاگرام بودم ؛ فقط و فقط دلم برای نوشتن و به اشتراک گذاشتن حال و روزم با بقیه تنگ می شد. همش این تایم بدون اینستاگرام رو به این فکر میکردم که وقتی برگشتم ؛ بنویسم از این روز ها ؛ از روز های اولش که وقتی سر گوشی میرفتم نا خوداگاه دنبال اینستاگرام می گشتم و از روز های بعد تر که کار های مفید جایگزین بهتری پیدا کردم ؛ تد تاک  دیدم ؛ فیلم دیدم ؛ کتاب خوندم ؛ به طرز خیلی بهتری  درس خوندم و بگم که چقدر ارتباطم با خونواده بهتر شد . یا مثلا از بازی مافیایی که با بابا ،مامانم  کردیم و هر دفعه نظرشون این بود که من مافیام :دی  بنویسم.

از اینکه بیشتر با بچه های عمه ام صحبت کردم ؛ دیدم که چه چیز هایی از اون من ِقبلی میدونن( منی که فراموشش کردم) و دیدم که چقدر عمیقا دوسشون دارم و متوجه نیستم.بگم که با بچه ی چند ماهه ی زینب فهمیدم که میشه یه نفر رو چند بار دید اما عمیقا دوسش داشت و دلتنگش شد و بگم از دور زدن های توی ماشین با بابام   و بلند بلند اهنگ خوندن .  از اخونه ی خاله موندن هام . از پناهگاه شدن جاهایی که هیچ وقت فکرش هم نمی کردم .بعدش از پیاده روی هامو داستاناش بگمو بعد از داداشم بگم و اینکه با وجود اختلاف سلیقه های زیاد چقدر دوسش دارم و ممنونم از خدا بابتش.

و امروز بعد از حدود 80 ، 90 روز ، اینستا رو اکتیو کردم و نه تنها نتونستم اینا رو بنویسم که دوباره کلی وقت ازم گرفت( البته چند تا محتوای خوب هم دیدم ) و دوباره حالم بد شد از این وقت تلف  کردن  و باز هم تصمیم به دی اکتیو گرفتم .

دارم به این فکر میکنم که اگه اینستا اون قسمت سرج رو نداشت و پیشنهادات خودش نبود ؛ قطعا جای بهتری بود ! 

راسییی رکورد هم زدم این چند روز ....

یه روزی میام واینجا (که حالا بهش حس بهتری دارم) از تمام موارد بالا مینویسم.

 

 

۳۱ تیر ۹۹ ، ۲۳:۰۰ ۰ نظر

کمی غر

درسته که من هم مثل بقیه توی زندگیم خیلی وقت ها و نسبت به خیلی چیز ها شاکی ام ؛ ولی خیلی کم بیانش میکنم و استدلال هم اینه که من هم خیلی وقت ها توی خیلی از چیز های زندگی ام صد درصدی نبودم ؛ خیلی وقت ها یک مسوولیتی رو به مسوولیت دیگه ترجیح دادم و بنا بر این یه جاهایی کم کاری کردم.

ولی از وقتی که این بینش در من به وجود اومد و  روش فکر کردم .(دقیق هم یادم نیس که از کی به وجود اومده) فهمیدم که باید مسولیت هایی که در قبال اونها حقی از بقیه به گردن منه و در واقع مسولیتی دارم که خدمت به یسری دیگه اس ؛اون مسولیتی باشه که ارجحیت پیدا میکنه.

حالا اینا رو گفتم که چی بگم 

بگم خیلی مهمه که ادم قبل بر عهده گرفتن هر  مسولیتی فک کنه و نه فقط به حقوقی که میگیره وبا خودش بگه ،اگه کم بود  اشکالی نداره به خاطر هزار یک دلیل حقوق بشرانه قبولش میکنم و سر کل بشر منت بزاره و  بعد هر جا قرار شد چیزی رو به چیز دیگه ترچیح بده الویتش خودش باشه . باید اینو در نظر بگیره که خیلی وقت ها کسی که قراره خدمتی بهش ارایه بشه اونی نیست که به تو حقوق میده و نباید به اون کم خدمتی بشه.

حالا باز اینا رو میگم که چی بگم

بگم که تو اگه کارمندی، استادی، معلمی  ،استادیاری ،مغازه داری یا هر چی  ؛این مسولیتیه که قبولش کردی و هیچ دلیلی برای نصف و نیمه بودن نداری ؛ و اگه نصف نیمه ای و هیچ توجیه حسابیی براش نداری ، تا وقتی که اینجوری هستی"  و خودت و وجدانت میدونین که تو بی دلیل کم کاری کردی"سکوت کن و راجع به هیچی اظهار نظر و اعتراض نکن .

چون تویی که از پس مسولیت های خودت بر نمیای و نمی تونی بگی " به حد وسع براش تلاش کردم " حق اعتراض و اظهار نظر در مورد یکی دیگه رو اصلا نداری؛ و الان و تو این بازه از زندگی من تو مسخره ترین ادم دنیایی.

 

 

 

پ.ن 1: این متن حقیقتااین مخاطب خاصی نداره و من چند روزه با خودم سر TA شدن یا نشدن دعوا دارم و لازم دونستم نظر فعلی ام رو اینجا بگم ؛ بازم اگه تغییر کرد میگم : دی

 

پ.ن 2:نمیگم که ادم  توانایی بر اومدن از پس همه ی مسولیت های چند گانه رو به طور صد درصدی داره و کسی رو قضاوت نمیکنم ولی هممون خوب میدونیم که ته یه کاری من میدونم که تا اخرین توانم "حالا هر چقدر هم که اندک " تلاش کردم  یا نه و چقدر تا اخرین حد توانم فاصله داشته و اگه خیلی.....

۲۵ تیر ۹۹ ، ۱۵:۵۰ ۱ نظر

همه ی اون روزایی که بی تو گذشت.....

روز های اول کلا روز های سختی اند
و فرقی نمیکه روز اول چی باشه 
مدرسه ،دانشگاه ، کار 

همشون یه ویژگی مشترک دارن
و اون سر درگمیه

سر در گمی روز های اول قرنطینه من رو فلج کرده بود 
 ساعت های طولانی رو بدون انجام کاری میگذروندم 
و ساعت های طولانی تری خودم رو بابت اتلاف وقت ‌سرزنش میکردم؛
به سختی کار هایی که باید رو انجام میدادم و همش رضا یزدانی توی ذهنم میخوند
"سر در گمم سر در گمم"

و در جواب چرای من فقط سکوت میکرد.
ساعت های طولانی از شب رو به فکر کردن میگذروندم و تمام شب هام همون شب هایی بودن که انگار صبحی منتظرشون نبود ... 
و بعد از کلی فکر بی نتیجه به گرگ و میش میرسیدم 
و تصور کن یه ادم سردرگم رو توی یه گرگ و میش ! 
مثال بارز 
روز و شب مال تمام مردم دنیا ولی ساعتی از گرگ و میشش مال ما دیوانه ها شده بودم.
دقیقا یادم نیس چی بود و چی شد  ولی علت رو فهمیدم؛ علت این همه حال بد 
کمبود "تو" بود.
مثل اونجایی که علیرضا اذر میگه ، یک تو وسط زندگی ام گم شده است ،
این برای من اولین باری بود که نمی تونسم در لحظه داشته باشمت؛ بهت زنگ بزنم و بگم « دلم یک دوست میخواهد که اوقاتی که دلتنگم ، بگوید خانه را ول کن بگو من کی کجا باشم ؟ »
و تو بگی نیم ساعت دیگه چهار باغ !
دلیل سردگمی من شده بود دلتنگی‌ ! 
من دلتنگت بودم خیلی زیاد 
همش بودی‌اما نبودی 
وقتی فیلم میدیدم ، یاد خنده هات میفتادم که کل سینما رو پر کرده بود 
وقتی غذا میخوردم به فکر غذای مورد علاقه ات بودم 
وقتی درس میخوندم همش با خودم میگفتم یعنی داره چیکار میکنه ؟ 
من از فکر دوباره ندیدنت ، فکر اینکه قراره یکی‌از همین روزا اون روزی باشه که بعدش بشم منِ بی تو 
بغض مهمون گلوم میشد  و چشمام میزبان اشکام میشدن 
ولی من خوشبختم چون توی اکثر روزهام تورو داشتم و تو بخش بزرگی از منی!
 تو توی تک تک لحظاتم بودی؛ من با تو  متناقض ترین حال ها رو تجربه کردم 
در کنارت احمق شدم بدون ترس قضاوت 


همه ی خنده های از ته دلم با تو بوده ! 
وَ 
وَ
وَ
وَ 
تو 
 تو حضور داشتی 
در ذهنم 
روحم 
زندگیم 

 

 

 

پ.ن : اواسط بهار نوشتیم ولی الان دلم خواست اینجا بزارمش.

^-^

۲۰ تیر ۹۹ ، ۲۳:۱۸ ۰ نظر

اولین و آخرین معنای عشق

    امروز تولد مامانم بود و هر چیزی که  برای خوشحال کردنش به ذهن من  میرسید به سرعت به دلیل وجود کرونا رد می شد و  هرچی از خودش می خواستم که بگه چه چیزی خوشحالش میکنه میگفت نیازی به این کارا نیست و همین که من به فکرش هستم خوشحاله   .

اما چیزی که ذهن من رو خیلی مشغول کرد این بود که چرا بعد از این همه سال نه تنها فرزند، که رفیق مامانم بودن ؛ نمیدونم چه چیزی حالش رو خوب میکنه؛ در حالی که مامانم خیلی خوب راه های خوب کردن حال من رو بلده  . هرچی بیشتر  فکر کردم بیشتر فهمیدم  که دو تا حالت بیشتر نداره" یا من فکر میکنم رفیق خوبی هستم  و در واقع اینطور نیست"" یا چیزی نیست که مامانم خیلی باهاش خوشحال بشه "

وقتی از خودش میپرسم با اطمینان میگه که سلامتی و حال خوب شما ، حال من رو خوب میکنه .

من  فکر میکنم که این مفهوم مادر بودنه .اینکه حالِ دلت رو به حال یسری فرد دیگه گره بزنی و  چشم بپوشی از اونچه که روزی بودی و این چشم پوشی نه با اجبار و بر حسب وظیفه که به خاطر عشقی عمیق باشه .

 "این باعث شد مفهوم اخرین تدی که دیدم رو خوب بفهمم ؛ سخنران از مردم میخواست که فارغ از جنسیتشون مادرانه با مسایل برخورد کنن و باور داشت ، مادرانه رفتار کردن  کلید حل بسیاری از مسایل و گره های جهانه ."

شاید بتونم از این به بعد در موقعیت های مختلف مثل یک مامان فکر کنم.

که گر مراد نیابم به قدر  وسع بکوشم.

 

 

 

 

پ.ن : با ارزوی با رضایت تموم کردن امتحانات برای همه ی محصلان

۲۰ تیر ۹۹ ، ۲۰:۴۹ ۰ نظر

امشب ز غمت میان خون خواهم خفت

این متن مربوط به 1399/04/08 عه، نمیدونم چرا نوشتنش رو متوقف کردم یا چرا کاملش نکردم؛ به هر روی خوندمش و دیدم حالا که از اون موقعیت دورم، شاید مشکلی نیست اگه منتشرش کنم.

ادامه مطلب...
۰۸ تیر ۹۹ ، ۲۳:۱۵ ۱ نظر