من و دنیای رنگینم

چه خواهد رفت ایا بر من و دنیای رنگینم؟!

یه جایی وسط قفسه سینه‌ام درد میکنه

قلب و تمام وجودم درد می‌کنه، دلم میخواد روی تختم دراز بکشم و ساعت‌ها زار زار گریه کنم، اما این راهش نیست، ساعت‌ها گریه کردن چیزی رو حل نمیکنه، خصوصا اگه اون چیز انتخاب و تصمیم خودمون باشه. یعنی میخوام بگم میتونیم با عقل تصمیم بگیریم اما بعدش نمیتونیم توقع ناراحت نبودن دلمون رو داشته باشیم. اما خب احتمالا اگه با دل تصمیم بگیریم هم عقل و منطقمون درد میگیره و من بینِ این دو درد، دردِ‌ دل رو انتخاب کردم. دردِ دل رو انتخاب کردم و حالا با جمله‌هایی مثل احسن الظن بالله، شاید صلاح بوده، چیزی که قسمت باشه باز هم اتفاق میوفته، به خدا بسپر و .... به خودم دلداری میدم، اما خب میدونی، دلداری های مغز که دل رو اروم نمیکنه، یه جایی وسط قفسه سینه‌ام درد میکنه.

۲۹ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۲:۰۶ ۰ نظر

در شب طوفانی‌ام ‌

درس‌های دانشگاه خیلی زیاد شدن؛ برای مثال من هفته‌ی آینده، یه پروژه و دو تا تمرین باید تحویل بدم و ضمنا یه امتحان هم هست.

حالا اینا رو که همینجوری میشمرم، میبینم خیلی هم نیستن، حل میشن، ولی وقتی میبینم باید همه رو انجام داد و در عین حال میبینم که ضعیفم، و میبینم هنوز خیلی بیسوادم، اینگار خستگی به تنم میمونه، اینگار نای حرکت ازم گرفته میشه. 

بیسواد و ضعیف نه به معنای اینکه هیچی حالیم نیست، چرا، خودم میدونم که جایی که ایستادم بد نیست و بعضا حتی خیلی‌ها از دور دوسش دارن و تحسینش میکنن من هم بی اغراق،  آدمی که توی این مسیر ازم ساخته شده رو دوست دارم.

ولی اینکه هنوز خیلی کمم ناراحتم می‌کنه.

اما  مشکل در اینه که نمیتونم برم و حوزه‌های مهم رشته‌ام رو خیلی خفن یاد بگیرم، چراکه نیاز به معدل دارم. و نمیتونم بی خیال مهارت‌های خارج از دانشگاه بشم، چون سواد برام مهمه و اینکه میلیون ها کار هست که میشه توی هر لحظه انجام داد، من رو فلج می‌کنه.

به هرحال اما ضعف های فردی در برنامه‌ریزی هم حتما دخیل بوده!

هرچی که هست، امروز اینجا و در حضور شمایی که دوستتون دارم، دلم میخواد چند تا قول به خودم بدم که به شرح زیره:

من قبل تر‌ها خیلی بیشتر کتاب میخوندم، این روز ها اما وقت تلف می‌کنم توی شبکه‌های اجتماعی، می‌خوام قول بدم کتاب خوندن رو از سر بگیرم و علاوه بر اون بنویسم از کتابهایی که خوندم، اینجوری اینگار انگیزه میگیرم که بیشتر بخونم.

 

راجع به شبکه‌های اجتماعی اما از همین لحظه یه تایم مشخصی رو تعیین میکنم و فقط در اون مواقع آنلاین میشم، این کم‌کم از آشفتگی ناشی از هر آن منتظر پیام بودن کم می‌کنه.

 

اگه من خیلی دغدغه‌ی سواد دارم و خیلی قبول دارم که جای کار خیلی دارم، خب باشه، حسرت خوردن بسه. از امروز روزی حداقل یک ساعت، خرج این دغدغه میکنم.

 

دلم میخواد توی پست بعدی از شادیِ پیشرفت بنویسیم.

 

 

۱۷ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۵:۵۶ ۳ نظر

سرگیجه

این روز ها بیشتر از هر زمان دیگه‌ای درد و دغدغه‌ی کلمه دارم اما هربار که اراده میکنم بنویسم، از قبل عاجزترم. از نظر جسمی هم اوضاع رو به راهی ندارم، گاهی، خیلی کم البته، دچار سر گیجه میشوم و این حالت هنوز ادامه دارد؛ از لحاظ روحی هم گیجم، همه چیز دارد خوب پیش میرود و اوضاع در دوست داشتنی‌ترین حالت ممکن است اما من خوشحال نیسم.

 یک هفته پیش بود یا دو هفته پیش_نمی دانم، زمان از دستم در رفته است_ جرات کردم، عزمم را جزم کردم و بدون کسی، با ماشین، همراه دوستانم بیرون رفتم، و همه چیز خوب بود، افطار توی ماشین پیتزا خوردیم، در راه برگشت کلی اهنگ خوندیم، بخش زیادی از مسیر، از این طرف شهر تا آن طرف شهر، خودم توی ماشین تنها در حال رانندگی بودم و این برای منِ ترسویِ همیشه محتاط، موفقیت خیلی بزرگی است و من به خاطرش شادم، اما اینها را نگفتم که بگویم شادم، اینها را گفتم که بگویم اما مثل قبل، از بودن کنار دوستانم لذت نبردم، مثل ادمی که نمیبیند، یا چه میدانم مسلط نیست به شرایط؛ مثل کسی که در لحظه نیست و این اولین بار بود. راستش بدم هم نمی آید این موضوع را کمی تراژدی- عاشقانه کنم و بگویم من در میان جمع و دلم جای دیگر بود، اما از حقیقت این موضوع اطلاع چندانی ندارم، این است که سکوت میکنم.

همینطور باید بگویم که این روز ها به ماشین انجام وظیفه‌ای  تبدیل شده‌ام که میخواند، کوییز و امتحان و تمرین را پیگیری میکند، میخوابد و روز را تمام میکند. البته، در جهت تفریح دارم لیست بلند بالایی از کتاب‌هایی را تهیه میکنم که دوست دارم بخوانمشان، از لحاظ کتاب بگویم که نویسنده‌ی مورد علاقه‌ی این روزهایم، احمد محمود است. اینقدر زمین سوخته را دوست داشتم، اینقدر این کتاب بر دل و جان من چسبید که خدا میداند.اتفاقا قصد دارم همین روزها درباره‌اش بنویسم. این عشق به احمد محمود، باعث شده در این لیست کتابها، هم اسم کتابهایش به چشم بخورد و هم ناخوداگاه کتاب هایی را برای خواندن انتخاب کنم که درباره‌ی جنگند.

این لیست کردن و دیدن کتابها خیلی لذت بخش است، اینقدر که هی میروم سفارش بدهمشان، هی میترسم با انجام اینکار همین اندک ذوق این روزهایم را هم از خودم دور کنم. 

همه‌ی این‌ها رانوشتم اما هنوز نمیتوانم از پررنگ‌ترین اتفاقات این روز هایم بنویسم، از دوست داشته شدن، چقدر عجیب و غریب است.

به خودم قول میدهم یک روز بیایم و بنویسم، روزی که فهمیدمش، قول میدهم یکبار هم کتابخانه‌ام را بهتان نشان بدهم.

دعا کنید بهتر شوم و به کارهایم برسم، دعا کنید مفید باشم و به قول مریم عسگری بتوانم میان حادثه برقصم.

ارادتمند.

۰۹ ارديبهشت ۰۰ ، ۱۵:۴۶ ۱ نظر

جهت کم کردن اشفتگی ذهنی

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۹ فروردين ۰۰ ، ۱۲:۵۰

مجددا سر بی کسی سلامت

  چند روز پیش داشتم تلاش میکردم که غم و شادی ها رو به یاد بیارم تا بتونم یه ذره بنویسم و نانوشته از کنار روز های زندگی‌ام نگذرم ، 

ادامه مطلب...
۱۲ فروردين ۰۰ ، ۱۴:۴۰ ۲ نظر

تلاشی برای نوشتن

چند وقتیه که هر بار یه مطلب جدید باز میکنم تا بنویسم و هر بار قاصر‌تر از دفعه‌ی قبل، از نوشتن دست میکشم. اینبار اما اهنگِ نیازِ فریدون فروغی رو پلی کردم و دارم سعی میکنم به همه‌ی درد و رنج ها و شادی ها و خوشحالی های اخیر فکر کنم تا شاید بتونم ذره‌ای ثبت کنم که دارن چجوری میگذرن این روز ها و

فکر کنم دوست دارم اول  از نود و نه بگم و بذارمش کنار.

نود و نه واقعا عجیب غریبترین سالِ عمرم بود( که البته ممکنه فکر کنین حالا همش بیست سالته، که خب حق دارین :دی) توی نود و نه از همیشه بیشتر حس کردم، خلاء رو با مرگ عمو عزت حس کردم و بی حسی رو با مرگ عمو منصور. شادی عمیق و اونقدر عمیق که چند روزی  لبخند به لبم بیاره رو با جمله‌ی "اینا رو من چند سال پیش فهمیده بودم " و جملات اندک کنارش حس کردم. من وقتی که ه.پ رفت، ناراحت و اشوب بودم و فهمیدم که ادم هایی هستن که هر چند صراحتا به عزیز بودنشون اغراق نمیکنیم اما دوستشون داریم. من وقتی وسط اثاث کشی، نشسته کف زمین خاکی، به سین ح ایه که اومده بود کمک، گفتم که اون رفت، به لطفش با بغض خندیدم و فهمیدم دوستی که باهاش با بغض بخندی لازمه! 

من زمانی که توی گروه پیام دادم جوِ خونه خیلی بده، نیمتونم نفس بکشم و میم عین اومد و همه ی میدون امام و چهارباغ رو قدم زدیم فهمیدم دوستی که باهاش بغض رو قدم بزنی هم لازمه.

من دوستای خوب و فوق العاده‌ای پیدا کردم که از وجودشون ممنونم. من فکر میکنم حتی در نود و نه اگه عشقی بوده باشه از اون فارغ شدم و اگر فراغتی بوده عاشق هم شده باشم.

من فهمیدم که ادما بعضا راهی رو طی میکنن که مایی که از بیرون به این مسیر نگاه میکنیم، حس میکنیم که ارزشمنده! ولی خود شخصی  که اون مسیر رو میره، متوجه اهیمتش نیست و فقط میره و من فکر میکنم که خوب نیست و دوست ندارم اینجوری باشم که یه کاری رو بکنم چون صرفا حس کردم باید انجامش بدم و هیچ وقت نفهمیده باشم چقدر بزرگ و مهم میتونه باشه.

من کارایی رو انجام دادم که ازشون میترسیدم و تا اینجا که به اراده و لطف خدا، شاد و راضی و سربلندم .

من تی ای  بودم و ر.سخنران بودم و هم تیمی بودم و  دانشجو بودم، دوست بودم و فرزند بودم و  اینا از نظرم ارزشمنده.

هر چه که بود، منِ گذشته از نود و نه خیلی خیلی بزرگ شده.

برای هزار و چهار صد اما اراده کرم خیلی کتاب بخونم، خیلی اهنگ گوش کنم و خیلی زندگی کنم و خیلی یاد بگیرم! 

امید است موفق باشم.

 

 

۱۰ فروردين ۰۰ ، ۱۵:۲۲ ۱ نظر

خطاب به خدا

خدایا 

 

لطفا ما را با مریضی عزیزانمان امتحان نفرما.

 

اگر بخواهم کمی پررو‌بازی هم قاطی ماجرا کنم میگویم که قربانت بروم، ما را با شادی، خوشی و هر چیز خوبی امتحان بفرما.

 

از طرف بنده‌‌ی ناتوان و حقیر و بعضا احمقت، برای تمامی انسان ها.

۲۷ بهمن ۹۹ ، ۲۱:۴۳ ۱ نظر

سر بی کسی سلامت

 دیروز، روی صندلی عقب ماشین، در حالی‌که دو پتوی گلبافت پشت کمرم تا شده بودند و منتظر بودند تا خودشان را به خشک‌شویی تسلیم کنند، یک‌ آن خودم را در وسط میدانی پر از کار‌های نکرده دیدم. حس کردم تمام شعارهایی که در طول زندگی داده‌ام، امده‌اند تا ببیند چقدر اهل عملم. راستش را بخواهید سر دسته‌ی این شعارها، " آدم اگر بخواهد هرکاری میتواند بکند" بود. من حتی فکرمیکردم ( یا  فکرمیکنم، نمیدانم) ادم میتواند یک روز از خواب بلند شود و بگوید دیگرهرچقدر دوستش داشتم و منتظر ماندم و تحمل کردم بس است از امروز دوستش نخواهم داشت و معتقد بودم نه در ان لحظه اما کم کم یاد میگیرد بدون دوست داشتن کسی که او را دوست دارد زندگی کند. حالا نمیدانم دیدم به این شعار و شعار‌های مانند آن چیست اما در این لحظه بیش ازهمه چیز، همچنان مدافع شعار "ما نمیتوانیم کسی را مجبور کنیم که دوستمان داشته باشد" هستم. میدانم که بسیاری از ادم‌هایی که روزانه با من برخورد دارند، ابدا دل خوشی از من ندارند، نه اینکه دشمنم باشند اما میدانم که دوستم ندارند، این را از رفتار و کلام و کار‌هایشان حس میکنم. حال انکه من نود درصد این ادم‌ها را دوست دارم و نمیدانم دلم میخواهد به تیم شعار " میتوانی دوست نداشته باشی" بپیوندم یا نه، فعلا فکر میکنم پذیرفتن شعار دوم برایم حاشیه‌ی امنی ایجاد کند. یک بار غصه‌ی همه‌ی کسانی که دوستشان داشته‌ام و دوستم نداشته‌اند را بخورم و تمام شود. حالا چه دوستشان داشته باشم چه نه، قبلا غصه را خورده ام. 

گفتم کا‌رهای نکرده‌‌ی متعلق به ما، به ما باز میگردند، نمیدانم این هم از ان نطق هایی است که بعد میایم و مینویسم اشتباه کردم یا نه ولی در این نقطه از زندگی‌ام، تعداد بی شمار کار هایی را میبینم که روزی سرسری انجام شده اند حالا باز خودم به استقبالشان رفته‌ام. اینکه فکر کنم چون من و انها به هم متعلق بودیم دوباره کنار هم قرار گرفته ایم، چیز جذابی است. با‌این‌حال ابدا و اصلا دلم نمیخواهد این بار ناتمام کنار گذاشته شوند، دلم میخواهد تا حد خوبی قاطی‌اشان بشوم و حسشان کنم. گراف و ترکیبیات و نظریه را با جان و دل لمس کنم و در خواندن الگوریتم غرق شوم و زیبا کد بنویسم و همه‌ی این ها.

بماند که یک روزی در همین هفته به همه‌ی این ها نیز شک کردم، گفتم نکند این تنها شادی های عمیق در زندگی خالی از لذت های مادی (ای که میدانم این روز ها هیچ کدام درست و حسابی نداریمش) هم در اثر دوست داشتن همان هایی باشد که دوستم ندارند و نکند که تلاش مذبوحانه‌ام برای دوست داشته شدن باشد.  بعد دیدم یک روزی پشت نیمکت های مدرسه، وقتی که با میم قاف یک ماشین حساب ساده پیاده ‌سازی کردیم و نتیجه را به صورت خطوط سفیدی روی صفحه ی سیاه حاصل از اجرای برنامه دیدیم تا مغز استخوان شادی را حس کردیم و حس نکردیم چرا اینقدر زشت است و چرا گرافیک ندارد بلکه گفتیم چقدر خفن و ما برای این ساخته شده ایم. همون روز هایی که هیچ کدام از این ادم هایی که دوستم ندارند را، دوست نداشتم. حالا اگرچه اینکه موفق شوم و در میان اشک بهشان بگویم موفق شده ام دو چندان شادم میکند، اما بدون نگفتن به انها نیز، درست مثل روز هایی که دوستشان نداشتم، شادم.

 

۲۳ بهمن ۹۹ ، ۱۲:۲۹ ۰ نظر

اصلا اینی که ساخته ایم را دوست داریم؟!

قبل تر ها نطقی کرده بودم به این صورت که اگر در مسیری در حال حرکتیم، احتمالا یکجایی وسط مسیر به این سوال بر میخوریم که اصلا چرا باید ادامه بدهیم و بعد گفته بودم احتمالا قوی ترین جوابی که برایش پیدا میکنیم همان چیزی است که مارا به شروع کار واداشته است. 

حالا میخواهم بگویم مرحله‌ ی بعدی این ماجرا، بعد از پشت سر گذاشتن این سوال ها، جایی است که به خودت نگاه میکنی و میگویی «اصلا آدمی که در این مسیر از  خودم ساخته ام را دوست دارم؟» به تجربه و حدس من این آدم رو حالا خیلی از اطرافیانی که قبلا دوسش داشته اند، دوست ندارند. احتمالا چند تایی هم دوست جدید دارد. خودش هم خودش را به درستی نمی‌شناسند و نمی‌داند چه خبر است.

حدس میزنم در این مرحله از مسیر باید دست نگهداشت، از لحاظ ذهنی اوضاع را آرام کرد و خود را زیر ذره بین گذاشت و فهمید این آدم جدید که شده ایم حرف حسابش چیست؟ چه چیز را دوست دارد که قبلا دوست نداشته و جدیدا از چه چیز های منزجر است، این آدم چقدر زنده است و زندگی میکند و بالاتر از همه ی این سوال ها، «اصلا اینی که ساخته ایم را دوست داریم؟»

 

من دنبال فرصتی برای مرتب کردن این ذهن هستم، امیدوارم به جوابی برسم که دلم میخواهد‌.

 

+یاد بیت دلنشین فاضل نظری افتادم،همون که می‌گفت «پدارنم همه سرگشته ی حیرت بودند، من اگر راه به جایی ببرم ناخلفم»

 

 

۱۷ بهمن ۹۹ ، ۰۲:۵۱ ۰ نظر

وصف حال

**کاملا در جهت ثبت و فاقد محتوا

 

موقعیت هایی که این روز ها توشون قرار دارم، خیلی خیلی جدیدن و همیشه همراه با هر جدید بودنی دو تا حس ترس و هیجان همراهن و من واقعا این دو  رو تا مغز استخون حس میکنم و این باعث شده مثل یه آدم ضربه خورده باشم، آدمی که یه مشت محکمی خورده و داره به سختی تعادلش رو حفظ میکنه یا مثل آدمی که تازه از خواب بلند شده و هنوز متوجه اطرافش نیست.

من دوست های جدید پیدا کردم و از این اضافه کردن آدم های خوب و حسابی به اطرافم قطعا حس خوبی دارم و هیجان زده ام اما من اینا رو نمیشناسم و این برام ترس رو میسازه من دلم میخواد که توی همه ی روابطی که دارم، حریم ها حفظ بشه، دلم نمی‌خواد دوستی ساده ام با هر کدوم از این آدم ها بدون خواسته ی خودم به چیزی فراتر از این ها تبدیل بشه و کاش میشد که توی روابط دو طرفه، مثل همین دوستی، همیشه حس دو طرف یکسان باشه و اینجوری تو از حس و حال طرف مقابل هم مطمئن بودی! و امان از حس های متضاد در روابط ...

 

داریم خونه امون رو عوض میکنیم، خونه ی جدید رو دوست دارم، اینگار که حس خیلی خوبی بهش دارم، اتاق جدید هم یه چیزی مثل اتاق فعلیه ولی میشه جدید چیده بشه. میشه کتابخونه ی بزرگتری داشت شاید و شاید بشه که گل و گیاه هم به اتاق اضافه کرد و فکر این ها من رو هیجان زده می‌کنه اما فکر اینکه این آسایش و آرامش و کاربردی بودن اتاق اینجام رو نداشته باشه، ناراحتم می‌کنه.

 

علاوه بر اون خونه ی جدید، هر چند قشنگ تره ولی نسبت به اینجا از آب و پل خواجو دور میشیم و پل خواجو برای من مثل وطنه! اونجا غمگین بودم، خندون بودم، گریه کردم، با خواننده ها خوندم -و البته نه عاشق نشدم- و این دور شدن از پل خواجو هم خوشحالم نمیکنه.

 

یکی دیگه از اتفاق های جدید این روز ها، برداشتن واحد از دانشکده ریاضیه و این خیلی بهم حس خوبی میده، اینکه حداقل تلاش کنی ریاضی رو بیشتر بفهمی و بیشتر حل کنی اما قسمت ترسناک ماجرا هم همین ریاضی بودنشه، اینکه هر چند عاشقش باشم ممکنه سخت بگذره ولی خب توکل به خدا، به لطفش تنها نیسم.

 

شاید فکر کنین که این اتفاقات جدید تموم شده اما نه :)

داریم برای یه کار آموزی هم آماده میشم و این دقیقا مثل دوره ی کهاده حس و حالش.

یه کارآموزی دیگه هم درخواست داده بودم، که هنوز اکسپت اولیه ام با نهایی شدن تایید یا رد شدنم، بیشتر میگم خدمتتون.

 

و بله احتمالا همه ی این اتفاقات جدید در حال وقوع، دارن یه من جدید میسازن و خدا به خیر کنه:))

 

 

 

۰۹ بهمن ۹۹ ، ۰۲:۱۹ ۰ نظر