من و دنیای رنگینم

چه خواهد رفت ایا بر من و دنیای رنگینم؟!

۲ مطلب در مرداد ۱۴۰۰ ثبت شده است

از روزهای معلمی و چون نوشتن بهترم میکنه

من شاید از بهمن بود که دیوانه‌وار این فکر به ذهنم افتاده بود که باید حتما حتما، تابستون یک کارآموزی داشته باشم، این فکر هم از اونجایی اومد که شنیده بودم کاراموزی برای رزومه خیلی خوبه.

در این راستا هم چند تا حرکت زدم، برای کمپ تابستونی دیوار درخواست دادم که در مرحله‌ی مسابقه رد شدم، بعدش کوئرا درخواست مربی برنامه نویسی داده بود و من براش رزومه فرستادم، در ادامه و پس از قبول شدن روزمه‌ام، ازم خواستن یه سوال برنامه نویسی رو توضح بدم و ویدیو رو بفرستم براشون، و خب از این مرحله، رسیدیم به مرحله‌ی مصاحبه، اینجا هم صحبت کردیم و _باید بگم من یه دور دیگه هم برای این موقعیت درخواست دادم و ریجکت شدم_ من توی مصاحبه یادم بود که برای دو زبان پایتون و سی پلاس پلاس مربی میخوان و  کاملا توضیح دادم که اقااااا، من پایتون خفنی ندارم، و تازه کارم توش، و خلاصه الان صادقانه میگم، من پایتون رو نیسم :دی و خب با این حساب خیلی به قبول شدنم امیدی نداشتم، بگذریم.

روزها از پی هم گذشتن و من که روی ریجکت شدن حساب بسته بودم، دیدم برام ایمیل اومده که اقا اگه نتیجه‌ی نهایی رو نگفتیم، به این دلیل بوده که زمان رویداد عقب افتاده، این تایمی بود که من پروژه‌ی دانشگاه با یه استاد رو قبول کرده بودم و گفته بودم روی پروژه بیش از روزی دوازده ساعت وقت میذارم (Shame On Me!) خلاصه، دو سه دفعه فکر کردم ایمیل بزنم و بگم راضی به همکاری نیسم و اینا، ولی این کار رو نکردم به چند دلیل، اول اینکه خیلی جدی احتمال میدادم که قبول نشم و کوئرا برای منی که هیچی نیسم، جای معتبریه و به نظرم بد میومد که این اندک اسمی که ازم جایی ثبت بشه هم به اسم انصرافی باشه، دلیل دیگه اینکه اگه قبول میشد هم به نظرم کار خوبی بود، من تدریس رو دوست دارم و باز چه بهتر در جایی به این اعتبار و همچنین با کادری به غایت گوگولی و دوست داشتنی!

در نتیجه کار رو به قسمت سپردم، چند روز بعد از اون ایمیل، یه SMS به دستم رسید که :
" سلام
فلانی هستم از سرکد های دوره کداپ، خوشبختانه ما این امکان رو داریم که توی این دوره شما رو کنار خودمون داشته باشیم. ورود شما رو به تیم تبریک میگم. برای صحبت درباره‌ی جزِئیات و روند دوره، امروز زمان دارید که یک تماسی داشته باشیم؟ "

این پیام وقتی به دستم رسید که من از لحاظ پروژه‌ی دانشگاه توی روزهایی بودم که همکارم به شدت و به غایت اذیتم میکرد و تحت فشار میذاشت که کار مهمه، تو کم میذاری و همه‌ی اینا، پس موقع خوندنش واقعنِ واقعن خیلی کمتر از چیزی که باید، و خیلی کمتر از اون چیزی که خودم توقع داشتم، شاد شدم و حتی یه بخشی از وجودم جدن ناراحت شد. تازه یه ترسی هم وجود داشت و اون معلوم نشدن زبان بود، ته وجودم به این فکر میکردم که نکنه پایتون باشه.

 

در نهایت به SMS جواب دادم و تماس گرفته شد، و حدس بزنید چی شد؟ بله و بله، قرار بود پایتون درس بدم.

ترسناک بود؟ بله، به غایت

واکنشم؟

گفتم من اخه توی مصاحبه بارها گفتم من پایتون درس نمیدم :") و خب بعدش مطالبش رو بهم گفتن و خب تا حد خوبی صرفا اشنایی با تفکر برنامه نویسی بود تا اشنایی با زبان پایتون و خب این حقیقت کمی ارومم کرد! قرار هم شد کمی زودتر بهم دسترسی بدن تا درسنامه‌ها رو  هم ببینم و خیالم راحت بشه.

 

خلاصه، بدین شکل و بدین صورت، من برای چند هفته‌ای معلم شدم( و تا هفته‌ی اول مهر هستم).

 

روزهای اول کلاس، با استرس میرفتم، یعنی جدی میترسیدم از بد درس دادن و بلد نبودن و همه‌ی اینها. کم‌کم اما اوضاع بهتر شد، استرس کم کم از بین رفت، اما از همون اول، واقعا خوش میگذشت، اینکه تو بری و به یسری ادمِ مشتاق علاقه‌مند، چیزی رو درس بدی که واقعا دوستش داری،  جدن و به غایت تجربه‌ِ زیباییه.

این نترسیدن، این دست از کار نکشیدن، انصراف ندادن، تنها انجام نشد، یه دوست خوب بود که بهم گفت بهش میارزه، تجربه‌ی ارزشمندیه، رزومه‌ی خوبیه و من از پسش بر میام.

در عین حال ادمهایی بودن که میگفتن نمیشه، نمیتونی، واااای خدا رحمِت کنه و همه‌ی اینها!

در نهایت من الان چند هفته است که دارم این کار رو میکنم، صادقانه وقت زیادی هم ازم میگیره، بعضا بعد از کلاس ها، تمام گلوم مزه‌ی خون میده. 

اما سر همین کلاس‌ها، بچه‌ها، استاد و کلمه‌هایی مثل این صدام میکنن، بهم گفتن فوق العاده و پرانرژی‌ای، بعضا از صحبت باهاشون هیجان زده شدم. حس اینکه چیزی رو برای ادم ها توضیح میدی که خودت عاشقشی هم فوق‌ العاده است، حل کردن مسئله ها،  سوالای ریز پرسیدن و جوابای  غلط بچه‌ها و اینکه بهشون بگی بیشتر فکر کنین و گفتن: "دینگ! جواب غلط " و دوست بودن با بچه‌ها و همه‌ی اینها فوق العاده‌است و من بابتش خوشحال و شکرگزارم.

۲۸ مرداد ۰۰ ، ۲۲:۱۳ ۳ نظر

امان امان از دل من

اخیرا یک دوست خوب و مهربون پیدا کرده‌ام که دوست داره چیزهایی که اینجا مینویسم را بخونه، با اینکه عمیقا دوستش دارم و دوست دارم بخونه اینجارو ولی در تمام روزهای گذشته همیشه چیزی بوده که میخواستم بنویسمش و چون یه اشنا این صفحه رو داشته، ننوشتمش، پس اینبار عاقل موندم و ادرس وبلاگ رو بهش ندادم اما یسری از نوشته‌ها رو براش فرستادم، وقتی داشتم توی کل وبلاگ میگشتم که ببینم چی بفرستم براش، یه چیزی خیلی نظرم رو جلب کرد، توی همه‌ی پست‌های قدیمی تر، مثل تابستون نود و نه، من همیشه در حال استرس و اضطراب بودم و همیشه در حال مبارزه با این اضطرابه، سعی میکردم خودمو هُل بدم به جلو، بارها و بارها نوشتم از این ترسی که داشتم و همش اروز کردم قوی بمونم! همش از شروع کارهای جدید، احساس ضعف میکردم، حالا که اینارو مینویسم، دارم میبینم که خیلی از کارهایی که شروعشون کردم، مثل تدکس، تموم شدن و نتیجه‌ی مطلوبی داشتن، خیلی هاشون تموم نشدن و رها شدن ولی اینقدر ارزش حرص خوردن نداشتن، خیلی دوست‌‌های خوب و عزیز پیدا کردم از همین فعالیت‌هایی که ازشون فراری بودم. خیلی خیلی چیز جدید یاد گرفتم و نتیجتا، یه ادم کامل متفاوت و قوی‌تر هستم.

.

.

از این روزها بگم، این اواخر یه سوالی خیلی ذهنم رو مشغول کرده بود و اون این بود که "برای اینکه بعد از دوره‌ی لیسانس، ادم موفقی باشم، باید توی دوران کارشناسی، چکار کنم." در این راستا یکی از دوستام رو دیدم که خیلی خیلی قبولش دارم، قبل از هرچیزی بهم گفت که اشتباه میکنم اگه فکر میکنم دست و پای بیهوده زده‌ام این دوسال، گفت فکر میکنه که خیلی هم خوب پیش رفتم و در نقطه‌ی خوبی هستم، خب من از شنیدن این خوشحال شدم. توی صحبت هاش گفت از اینکه وارد کاری بشی و توش ماهر نباشی نترس، هیچ کسی از اول ماهر نیست، گفت برو بگو من اومدم کار کنم، هیچ چیزی هم بلد نیسم ولی یاد میگیرم! گفت هیچ وقت به اندازه‌ی کافی خوب نخواهی شد اگه هی صبر کنی که خوب شی و بعد کاری رو شروع کنی!
در همین راستا، من شروع کردم به خوندن علاقه‌مندی های اساتید دانشگاه و حوزه‌هایی که توش کار کردن، به هر حوزه‌ی نا اشنایی هم که میرسیدم، میرفتم و کمی راجع بهش میخوندم! در نتیجه‌‌ی همه‌ی این حرکت‌ها، یه لیست مرتب شده از چیزهایی که بهشون علاقه دارم رو پیدا کردم، در صدر این لیست هم هوش مصنوعی و الگوریتم ها بودن، القصه تماس گرفتم با یکی از اساتید و گفت برای کار در حوزه‌ی هوش مصنوعی، باید قبلش مطالعه کنم، اما همین استاد من رو برای یه پروژه‌ی خوب و خفن، مربوط به Evolutionary Algorithm ها، قبول کرد و حالا حدود یک ماه میشه که دارم در این زمینه مطالعه میکنم.
چند ماه قبل تر هم به سرم زده بود که باید حتما یه کارآموزی برم تابستون و اگه اینکار رو نکنم مطلقا ضرر کردم، یه مصاحبه هم کرده بودم ولی فکر نمیکردم قبول بشم، اما خب، قبول شدم و به عنوان مدرس یا کُدخدای دوره‌ی کدآپ کوئرا هم حدود دو هفته ای است که دارم کار میکنم.

.

.

.

اگه بخوام بگم توی پروژه بودن چطوریه، باید بگم واقعا یادگیری پروسه‌ی سختیه، اینکه مقدار زیادی چیز جدید وجود داره که تو باید حتما بخونیشون و خب قطعا حوصله‌ی زیادی میطلبه، اما خب، وقتی که میخونی و میفهمی، یهو، بووووم، جهان چند صد برابر زیباتر میشه، و این خیلی لذت بخشه. هم تیمی پروژه ام ادم جدیدیه، میخوابه بلند میشه، یه متد جدید پیش میگیره و خب این منو تا حد مرررگ حرص میداد که ازش خواستم دیگه تکرار نشه.

.

.

از تدریس بگم، من توی برنامه‌ی این تابستونم، خیلی خوب یاد گرفتن پایتون بود و خب الان دارم تدریسش میکنم و این خیلی جذابه، قبل از این تدریس ها، به فکر انصراف از ای سی ام و مسابقات برنامه‌نویسی بودم، روز اول کلاس، یادم اومد که اوه، من عاشق این کارم و جدا شدن و کنار گذاشتنش، چیز درستی نیست برای من! بچه‌ها یا شاگرد هام من رو یاد چند سال پیش خودم میندازن، توی عشق به کامپیوتر، درس خون بودن و خیلی چیز های دیگه، مشترکیم! این جذابه! یکی از کارهایی که توی کلاس میکنم، اینه که میگم همه مشارکت کنن، و اگه هم بلد نیسین بیاین با هم حلش کنیم و این حرکت خودم رو دوست دارم، اینکه بدونن باید تمرین کنن تا بلد شن و از طرفی بلد نبودنشون، چیزی نیست که به خاطرش بهشون بد بگذره!

 

خلاصه، این همه ی این روزهای من از دید کاریه! از دید احساسی باشه برای پست بعد.
 

۱۱ مرداد ۰۰ ، ۱۶:۲۳ ۰ نظر