مزخرفترین لحظههای زندگی من، تا این لحظه، زمانهایی بودن که از ته ته دل، نیاز داشتم زار زار گریه کنم و دست بکشم ولی میدونسم که نباید این کار رو کنم.
دورترین تجربهای که از این یادمه، وقتی بود که بابام رفت بیمارستان برای چک اپ و همراهش، که دوستش بود، تنها برگشت و گفت بستریاش کردن، وای چه جهنمی بود، وسط مهمونی و تو باید گریه نکنی و زار نزنی و ابرو ریزی نکنی و لوس بازی در نیاری، که من البته توی دستشویی همهی اینا رو انجام دادم.
از اون بدتر سر کنکور بود، وای خدای من، تمام بدنم میلرزید و سر اتفاقی بودم که هر سال فقط یکبار اتفاق میافته و تمام یکسال گذشتهی من رو به گند کشیده. گریه کردن مساوی بود با عقب افتادن از هرچی که میخوام. همیشه بابت این لحظه، به خودم افتخار میکنم، چنین جمع شدن و ادامه دادنی از چنین ادم ترسویی، فقط معجزه بود.
یکیشم امروزه، وقت برای بیحالی، خوابیدن و گریه ندارم، و دلم میخواد تمام دردها و خستگیهامو جاز بزنم و زار بزنم و اینقدر تنهام که حتی کسی رو ندارم اینا رو بهش بگم.
پس ممنون که شنیدین، خیلی مخلصم.
امیدوارم الان بهتر باشین :)