قبل تر ها نطقی کرده بودم به این صورت که اگر در مسیری در حال حرکتیم، احتمالا یکجایی وسط مسیر به این سوال بر میخوریم که اصلا چرا باید ادامه بدهیم و بعد گفته بودم احتمالا قوی ترین جوابی که برایش پیدا میکنیم همان چیزی است که مارا به شروع کار واداشته است. 

حالا میخواهم بگویم مرحله‌ ی بعدی این ماجرا، بعد از پشت سر گذاشتن این سوال ها، جایی است که به خودت نگاه میکنی و میگویی «اصلا آدمی که در این مسیر از  خودم ساخته ام را دوست دارم؟» به تجربه و حدس من این آدم رو حالا خیلی از اطرافیانی که قبلا دوسش داشته اند، دوست ندارند. احتمالا چند تایی هم دوست جدید دارد. خودش هم خودش را به درستی نمی‌شناسند و نمی‌داند چه خبر است.

حدس میزنم در این مرحله از مسیر باید دست نگهداشت، از لحاظ ذهنی اوضاع را آرام کرد و خود را زیر ذره بین گذاشت و فهمید این آدم جدید که شده ایم حرف حسابش چیست؟ چه چیز را دوست دارد که قبلا دوست نداشته و جدیدا از چه چیز های منزجر است، این آدم چقدر زنده است و زندگی میکند و بالاتر از همه ی این سوال ها، «اصلا اینی که ساخته ایم را دوست داریم؟»

 

من دنبال فرصتی برای مرتب کردن این ذهن هستم، امیدوارم به جوابی برسم که دلم میخواهد‌.

 

+یاد بیت دلنشین فاضل نظری افتادم،همون که می‌گفت «پدارنم همه سرگشته ی حیرت بودند، من اگر راه به جایی ببرم ناخلفم»