من و دنیای رنگینم

چه خواهد رفت ایا بر من و دنیای رنگینم؟!

۷ مطلب در شهریور ۱۳۹۹ ثبت شده است

چی سر ذوقت میاره؟!

    امروز نتایج کنکور اومده و بعید میدونم این روز هایِ دست و پنجه نرم کردن با نتیجه یِ سال یا سال ها تلاش برای کسی بی معنی باشه .خوب یادمه کنکور که دادم ، بنا بر اتفاق نحسی که سر جلسه برام افتاد ، هرکی زنگ میزد حالم رو بپرسه ، با هر بار تعریف کردن گریه می افتادم و میخوام اعتراف کنم این اولین باریه که ازش میگم و کمتر تحت تاثیر قرار میگیرم.

اینقدر حالم بد بود که کنکور هنر رو ندادم و اومدم خونه یه قرص خوردم و چیزی حدود چندییین ساعت خوابیدم و فرداش کنکور زبان دادم .

 بعدش شروع کردم به زیر و رو کردن بدترین دانشگاه ها و بد ترین رشته ها که به خودم بقبولونم که این سال لعنتی قرار نیست تکرار بشه ! و به خودم قول میدادم که یه عالمه رشته انتخاب کنم و با تمام وجود مقاومت کنم در برابر تکرار . از کسایی خوندم و شنیدم که دانشگاه دولتی نرفتن و بازم خیلی موفقن و همه ی این دلداری ها!

نتایج که اومد، چنان منتظر رتبه ی افتضاحی بودم که رتبه ی کنکور زبان رو خوندم و بااااازم اشک شوق ریختم ، مامانم گفت : اشتباه میکنی ، برو ببین درست خونده باشی و راست میگفت ! رتبه ی کنکور ریاضی ام یک ششم رتبه ی کنکور زبان بود ! و شروع کردم بالا و پایین پریدن و شوق و ذوق .

این شوق و ذوق ها که تموم میشه ، ادم تازه میفهمه که با این رتبه کجا ها، چیا میاره و میشه مرحله ی  بعدی ، سر در گمی !

رتبه ی من جوری بود که مهندسی کامپیوتر جاهای خفن و معروف نمی اوردم  ولی رشته هایی که الویت دومم بودن رو توی بهترین دانشگاه هایی ک اون رشته رو اراِیه میدادن ،میاوردم .

-با همه ی این داستانا ، نصیحت دور و بری هام بود ، یسری تعریف میکردن از رشته هایی الویت دومم بودن .

-دکترم میگفت : همسرم متخصصه و پشیمون که معلم نشده ، میگفت معتقده  عمرش رو هدر داده 

--توی همین اثنا یسری ها میگفتن اگه تجربی بودی، پزشکی میاوردی .

 

با هر بار  اینطور نصیحت ها رو شنیدن ، جهت فکری ام تغییر میکرد.

 

ولی یه جایی هست که ادم باید بشینه فکر کنه که از زندگی چی میخواد ، هر چند معلمی شغل شرفیه ، پر از ارتباط با ادماست ؛چیزی نبود که من از زندگی میخواستم .

هر چند شیمی و پلمیر رشته های مهم و خوبی اند ، من عاشق حل سوال های ریاضی ام .

 

نتیجه اینکه از بهترین دانشگاه ها تا اخرین متوسط ها رو کامپیوتر زدم و بعد شک کردم که می ارزید یا نه ، به تهران نرفتن ، به شریف نرفتن؟!

 

خلاصه کنم ، دانشگاه قبول شدم و دانشگاهم هر چند خوب اما ایده آل نبود!

انتظارش رو داشتم ، کامپیوتر داره روز به روز معروف تر و پر طرفدار تر میشه ، و هرکه طاووس خواهد جور هندوستان کشد .

پس طعنه هایی رو شنیدم مبنی بر دروغ گفتن رتبه و این دیگه تهش بود !

 

هی شک و شک ....

 

ولی وقتی وارد دانشگاه شدم ، نشستم سر کلاس های درس و یاد گرفتم ؛ بیشتر اطمینان پیدا کردم که راهم درسته!

 

امروز سر کلاس ساختمان داده ، از شوق یادگیری مطالبی که توی لیست بود؛ پر از حس خوب شدم  و فهمیدم که خیلی خیلی مهمه که توی انتخابامون ، به این فکر کنیم که چی سر ذوقت میاره ، به این فکر کنیم که حاضریم برای چی شب تا صبح بیداری بکشیم ، تفریح نکنیم و درس بخونیم!

 

 

 

امروز داشتم به یکی از دوستام میگفتم، گفتم اینجام بگم ، شاید یکی باید یادش بیاد که ، چی سر ذوقش میاره!

۳۰ شهریور ۹۹ ، ۱۳:۱۲ ۳ نظر

راه نشانم بده

من این روز ها به این فکر میکنم که یه پارت بزرگی از وجود من قبلی رو کم دارم و اون اعتماد به نفسه .
در یکسال گذشته از نقطه ای که نمیدونم کجا بوده شروع کردم به ایراد گرفتن از خودم و خودمو زیر ذره بین گذاشتمو و نقد کردمو   از همین نقطه ی نگاه آیده آل به خود ، فراموش کردم که خودم رو دوست داشته باشم .
فراموش کردم که هزار و یک نه اما، تعدادی ویژگی خوب و قابل احترام و تأمل دارم که اونا ارزش منو تعیین میکنند.
فراموشم کردم که تا زمانی که خودم رو دوست نداشته باشم ، نه میتونم دوست داشته بشم و نه  کسی رو دوست داشته باشم .
و من قبلی ، کم کم از بین رفت و اندک ذره ای که ازش وجود داره حالا داره سعی می‌کنه که برگرده.
سعی می‌کنه برگرده و وجود خودش رو در آدم هایی که اون گذشته ی با شکوه رو کنارش بودند جست و جو می‌کنه .

جست و جو می‌کنه و نگرانه .
نگرانه چون همین روزاست که شروع بشه   یکی از کار هایی که _وقتی قبل پررنگ تر بود  _قبول کرده ،  و این من توانایی رو اگرچه شاید اندک اما اعتماد به نفس لازم رو نداره.
خلاصه که در شب ظلمانی ام .

 

۲۶ شهریور ۹۹ ، ۱۸:۵۵ ۰ نظر

صدای سرزنش ذهن و کمی غر

برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۳ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۵۶

تحسین پوچ

    این تابستون ، تابستونی بود که بیش از همیشه براش برنامه داشتم ، میخواستم یسری چیز ها را خیلی خوب و خفن یاد بگیرم و رانندگی یاد بگیرم و زبانم رو تقویت کنم . اندکی بعد از شروع رسمی تابستون بود که فهمیدم به اندازه ی دو واحد معرف از چارت درسی عقبم ؛ پس دو واحد ِ تابستونی معارف هم اضافه شد ، همون موقع ها به  چند تا کار جدید دعوت شدم که یسری اشون در راستای همون یادگیری خفن و یسری دیگه  هم کارایی بودن که  لازم بودن ؛ پس نه از روی جوگیری ؛ بلکه از روی علاقه به همراه جوگیری D:  و اینکه فکر نمیکردم اینقدر برنامه سنگین بشه؛ قبولش کردم. 

در طول تابستون اما ضمن افتخار کردن به خودم بابت مفید بودن ؛ غر هم میزدم که دیگه حق نداری اینقدررر خودتو درگیر همه کاری کنی و خسته بشی و یهم بریزی و اینا. به محض اینکه دو واحد معارف رو پاس کردم ؛ دوستم پیام داد که برای یسری درساش نیاز به معلمی دراه که خوب یادش بده ! و بعله ! درست حدس میزنید ! بنده چشم به روی تمام توبه های قبلی ام بستم و این کار رو قبول کردم. چون فکر اینکه در آمد داشته باشی خیلی وسوسه انگیز بود !

اما تا قضیه رو با خونواده ام در میون گذاشتم ؛ بابام گفت مثلا چقدر پول میخوای بگیری ؟ مبلغی که مد نظرم بود رو گفتم؛ برام حساب کرد که ده ساعتش واقعا مبلغی میشه که دردی رو از من دوا نمیکنه، و گفت همنطوری برای کسب تجربه و کمک کردن به دوستت انجامش بده . 

با این حرفش من یه سیلی محکم خوردم ؛ نه چون میخواسم پول در بیارم و این داستانا ؛ چون یادم اومد یه معلم سابق و دوست فعلی ای دارم که همین کار رو برای من میکنه و بدون اندکی چشم داشت همیشه کمک کرده بهم و من بابت اینکارش و  انسان بودنش همیشه تحسینش میکردم و صرفا همین کار رو میکردم ؛ تحسین ؛ هیچ وقت  قصد نکرده بودم که مثل اون به بقیه اینقدر کامل و بی چشم داشت کمک کنم .

 

و مامانم هم با جمله ی اصلا زکات علم نشر اونه بابام رو تایید کرد.

 

و بعد من یادم اومد که نویسنده ی کتاب لینچپین - کتابی که به این پرداخته که چطور  غیر قابل جایگزین باشیم(پادکستش را بشنوید!)  _هم چنین نظری داشت ، اینکه کارایی که توش خوبین رو بی چشم داشت انجام بدین .

 

پس رفتم و به دوستم گفتم که اگه بخواد مبلغی پرداخت کنه کار رو قبول نمیکنم و برای تجربه این کار رو انجام میدم .

 

و امروز اولین جلسه ی کلاسش بود من به چند دلیل خیلی خوشحالم :

  • مفید بودن و کمک کردن و کسب تجربه
  • به جا گذاشتن یه حرکت ارزشمند از خودم که شاید باعث شه دوستم هم روزی به کسی کمک کنه
  • دست برداشتن از تحسین پوچ

خلاصه این روز های اخر اما امیدوارم تا حد زیادی کار ها پیش بره ، که بعد که لیست کارهایی که کردم رو میبینم حسرت نخورم. برام ارزوی موفقیت کنین.

 

ثبت شود به عنوان اولین کلاس خصوصی من ( قبلا هم تدریس داشتم اما نه خصوصی بودن و نه برنامه نویسی)

 

۲۲ شهریور ۹۹ ، ۱۷:۳۴ ۱ نظر

چون من در این دیار هزاران غریب هست

    این روزا من بیشتر از هر وقت دیگه ای به دو قسمت تقسیم شدم ؛ یه قسمت که میخواد یه جا بخوابه ؛ فیلم ببینه و رمان بخونه و یه قسمت که پیشرفت میخواد و میخواد هر روز بهتر از دیروز باشه ؛ میخواد حرف برای گفتن داشته باشه و تقابل این دو من در حالی که فقط 15 روز از تابستون باقی مونده داره منو خسته میکنه !

قسمت اولم خوش گذرونی و تفریح میخواد منِ دوم ،برنامه نویس بهتری شدن ،میخواد ؛ میخواد توی این چند روز تا حد خوبی کتاب هایی که مربوط به الگوریتم و ریاضیه رو بخونم و میخواد ویدیو های پایتون رو تموم کنه و باهاش کد بزنه ؛ میخواد هرچی بیشتر و بیشتر کد بزنه ؛ میخواد هرچی زود تر بره ازمون عملی رانندگی بده و میخواد حررررف برای گفتن داشته باشه ._حمید ناصر میگفت : امام علی گفته منشا همه ی درد و رنج ما در خواسته هامونه _ .

و منِ اول به این فکر میکنه که چقدر درد داره پیشرفت کردن و به جلو رفتن و تعجب میکنه از منی که سال کنکور هر روز درس میخوند و این خودش که این روز ها برای هر قدر حرکت باید ساعت ها باهاش حرف بزنم .

و همچنان به رویه ی قبل حس میکنم این من بیشتر از تنبل بودن و خسته بودن و کم اوردن ،ترسوعه . اینقدر از نتیجه میترسه که حتی به حرکت فکر هم نمیکنه ! و اینقدر با فکر نتیجه خسته میشه که اگه بخواد هم حرکت کنه دیگه نا و توانی نمیمونه براش .

    تمام تابستون به این فکر میکردم که دلم میخواد برم و چند روزی نباشم وفکر میکردم اینجایی که میخوام ازش برم  خونمونه ولی چند بار رفتن و بد تر از قبل برگشتن بهم ثابت کرد جایی و چیزی که من میخوام ازش فرار کنم؛ خودمم . خودم اینقدر خودمو با ترسیدن و حساس بودن خسته کردم که حالا نیاز دارم به رها کردن و رفتن از این من ِ ترسویِ  بهونه گیری که ساختم.دارم سعی میکنم حرکتش بدم  و شجاعش کنم.

 

نکته ی دیگر این روز هام اینه که دوستی که همیشه برام قصه میگفت ؛ دیروز بعد از چند وقت شروع کرد به باز قصه گفتن و این قصه ها اینقدر برای من شیرینن که دلم میخواد با اسم خودش اینجا بنویسمشون ؛ بار ها حتی به نوشتن و چاپ کردن داستانش فکر کردم ؛ اما چه کنم که نه من نویسنده ی خوبی ام و نه اون راضی به  همه گوییه داستان زندگیش ولی امیدوارم که راضیش کنم و اینجا براتون بنویسم .

 

 

   

۱۸ شهریور ۹۹ ، ۱۴:۰۱ ۰ نظر

صرفا جهت ثبت

فهرست مطالب اینجا پر شده از نوشته های نصف و نیمه ای که قرار بوده کامل شن و منتشر اما من این روز ها اینقدر درگیر بقیه ی کارهای ناتمومم که تکمیل اینا افتاده به روز هایی که نمیدونم کی میان!

اما میخواستم براتون از پیاده روی جمعه ام بنویسم و یه بخشی اش رو نوشته بودم که ذخیره نکردم و پرید و هرچی فکر کردم دیدم باید تا دیر نشده این پست رو بنویسم.

من و دو نفر دیگه از همراه های پیاده روی ام ؛ جمعه به قصد پیاده روی از خونه بیرون رفتیم ؛وقت  هایی که گاف ف  همراهمونه؛ با لهجه ی شهر رضاییش به من میگه که تو رِیسی و هر جا تو گفتی همونجا میرم ؛ یا وقتی توی کوچه میبینتم میگه سلام رِیس !  جمعه ام به رسم تموم پیاده روی هایی که من حضور دارم ؛ من مسیر رو انتخاب میکردم . سرکوچه ایستادنو از من پرسیدن کجا بریم؟ و این سوالی بود که برای اولین بار به عنوان رییس(laugh) براش جواب نداشتم ؛ اگه جمعه نبود و کنار اب شلوغ نبود؛ قطعا مسیر پیاده روی ام کنار اب بود اما لعنت به کرونا ! گفتم که میریم هر جایی که دلمون رفت. شروع کردیم به قدم زدن و من به راه میونبری که ما رو به میدون امام میرسوند و توی کوچه بود و خلوت بود و کرونا دردسر ساز نمیشد فکر کردم اما دیدم حقیقتا حال پیاده روی ای به چنین طولانی بودنی رو ندارم ؛ با این حال همچنان توی همون مسیر حرکت کردم و وارد کوچه ی مینوبر شدم . توی کوچه حرکت کردیم و جلو رفتیم که صدای قران بلند شد؛ فهمیدم روضه اس  و گاف الف حتما میخواد بره پاتند کردم و رو ترش کردم و گفتم نه خطرناکه، فضای بسته اس نمیریم ؛ صادقانه بگم که  جدای از تمام این ها اینگار حوصله نداشتم ؛ نفر سوم که همراهمون بوذ گفته که اگه گاف الف دوست داره بره ؛ ما به راهمون ادامه میدیم همین حرف ها رو میزدیم که فهمیدیم خونه ای که از جلوش رد شدیم روضه نبود ؛ به در اصلی که رسیدیم من داشتم رد میشدم و چند قدم رفتم جلو تر که بانی روضه بلند شد و با خوش رویی گفت بفرمایین ؛ فضا رو که نگاه کردم ، یه جایی مثل خونه ای که برای باز سازی تخریبش کردن بود یه فضای باز اون شکلی که توش صندلی گذاشته بودن و با رعایت فاصله نشسته بودن؛ من که اینگار لال شدم اما اونا گفتن که به قصد روضه بیرون نیومدیم ؛ لباسمون مناسب نیست و اون اقا باز هم با خوش رویی ما رو به داخل دعوت کرد و من لال شده بودم و قدرت مخالفت نداشتم ؛ رفتم جلو و روی یکی از صندلی و با رعایت حداکثر فاصله نشستم و به قران گوش دادم و به این فکر کردم که چقدر خلو و در عین حال مظلومانه و بی ریاست ؛ جایی که توش بودیم طوری بود که روبه رومون انگار حیاط خونه ی تخریب شده بود که درختاش هنوز مونده بودن و بهشون پارچه ی سیاه وصل بود و دیوار بغلی ما یه دیوار کاهگلی مخروبه بود که باز هم بهش پارچه ی مشکی وصل بود و انگار مظلومیت محیط رو چندین برابر میکرد.

همینطور که نشسته بودم ، داشتم به این فکر میکردم که این یه دعوت به جایی بود که وجود داشتن توش سعادت میخواست و این میتونه به معنای مستجاب بودن  دعا هام باشه و کلی چیز خوب دیگه ؛ یاد جمله ام افتادم " میریم جایی که دلمون میره "

در این روضه اما بعد از قرایت قران و زیارت عاشورا ؛ شخصی بلندگو رو گرفت و به جای مرثیه خوندن از حسینی بودم گفت ؛ ار اینکه در شخصی عزادار واقعی امام حسینه که مثبت اندیش و امیدوار باشه ؛ تلاشگر باشه؛ به بقیه انرژی منفی نده ؛ گفت واژه ی قسمت واژه ی اشتباهیه و ما مختاریم گفت توکل در کنار تلاشه و هزاران یاد اوری دیگه که ما بهش نیاز داشتیم بعد از اون تاکید کرد به ادای حق پدر و مادر و پدر و مادر همسر و بعد گفت دعا کنیم برای ظهور ناجی .

بعد از اون اما کسی امد که مرثیه میخوند و در بین روضه هاش  گفت زینب (س) داغدار یار بود . من ناخوداگاه در تمام دعا های اون شب به  تمام عاشق ها دعام کردم و همش و مکرر توی ذهنم تکرار میشد "خداوندا اگر جایی دلی بی تاب دلدار است    نمی دانم چطور اما خودت پا در میانی کن"

 

خلاصه من کمر بسته بودم که روضه نمیرم ولی دعوت شدم و حالم خوب شد و نمی دونم چرا ولی حس کردم باید باید اینجا ثبت بشه این مسیری که رفتم !

 

 

میدونم قرار بود که نگیم از عضو کدوم دسته از ادما بودن که بعد کسی به خاطر رفتار اشتباه ما قضاوت نشه ، اما باور کنید اینجا نوشتن و اینجا بودن معدود جاهایی که به خودم اجازه میدم اینقدر من باشم.

۱۷ شهریور ۹۹ ، ۱۷:۴۸ ۰ نظر

حاصل از تفکر های زیاد شبانه

     اون اولهای قرنطینه که هنوز کارهای دانشگاه شروع نشده بودن و همه چیز در حالت معلق و بلاتکلیفی بود ؛ من فرصت داشتم که فکر کنم ؛ توی همون روز ها  

و روز های اول برگشت به وبلاگ بود که اون پست غمی راجع به کلی نگری و تمایل مغز به کلاس بندی  رو خوندم(این!

    روز های بعدش اما من از یسری افراد ؛ رفتاری رو دیدم که توقعش رو نداشتم  و قسمت غیر قابل باور این بود که من با اونها اشنایی چندانی نداشتم ! پس چطور

انتظاری تشکیل شده که حالا چیزی بر خلافش اتفاق بیوفته؟ دلیلش رو زود پیدا کردم ! من میدونستم که اون افراد کتاب میخونن و توقع نداشتم کسایی که کتاب

میخونن چنین باشند !

    همون لحظه ذهنم برگشت به پست غمی ؛ من با اینکه حتی اینبار نسبت بهش مستقیما  اگاه  شده بودم ؛باز هم بهش دچار بودم. بعد به این فکر کردم که خیلی

دیگه از افراد میدونن من کتاب میخونم و بعد احتمالا هزاران رفتار اشتباه از من دیدن و  جا خوردن ! یا مثلا خیلی ها میدونن من ......(نوشته بودم ولی دیدم اینطوری

شما هم به دانایان این موضوع اضافه میشن :دی)و و و ! 

و اون موقع بود که به این نتیجه رسیدم که  جدای از فاصله گرفتن جدی خودم  از این کلی نگری  ؛ بهتر بود فقط کسانی که کتاب دست من میبینن و کسایی که لازمه

؛بدونن  که کتاب میخونم  !نیازی به علنی کردن و جار زدنش نیست !

برای کلی از چیز های دیگه ام هیمنطور ! چون من اگه عضو گروه و دسته ای بودن رو علنی کنم  ،جدای از تاثیری که اون روی چگونه دیده شدن من میزاره ؛ منم روی

اون تاثیر میزارم  و  وای اگه این تاثیر بد و جدی باشه و _ بنا بر اخلاقی که من هم دارمش _ باعث قضاوت شدن  کلی ادم دیگه بشه .

 

 

خلاصه ک تصمیم گرفتم  رفتار های درستمم زیاد علنی نکنم .

همین.

 

حال این روزامم با دوتا بیت قریب و قرینه :

 

شرابی تلخ میخوام که مرد افکن بود زورش       که تا یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش!

 

 

من بنده ی ان دمم که ساقی گوید             یک جام دگر بگیر و من   نتوانم 

 

نتونستن های شما هم از این نوع !

 

 

 

بیت های مشابه با این ها را اگه در ذهن دارین ؛برام بفرسین!

۰۴ شهریور ۹۹ ، ۰۰:۵۵ ۱ نظر