دارم به این فکر میکنم که اطلااع داشتن از چیزی وقتی که توان تغییرش رو نداری، خیلی اتفاق سختیه! باعث میشه یه جایی توی وجودت منقبض بشه و به خوش بپیچه و یهو ببینی که داری سخت نفس میکشی به خاطرش، بعد یه نفس عمیق عمیق میکشی تا رفعش کنی و اینجوریه که از بیرون میشه آه کشیدن! البته که این آه کشیدن میتونه باعث هزار و یک دلیل دیگه هم داشته باشه! ولی این دلیل هر چی که هست داره یه جایی از درونمون رو تغییر میده.

من الان میدونم که شاید از یه جای دوری، مثلا احتمالا اونقدر دور که دوست صمیمی من نباشی، ادم فعال و خوب و شاید از درصد های بالای جانعه به حساب بیام. ولی نزدیک که میشی و این حد نزدیکی رو فقط و فقط خدا داره و خودم، تهی بودن نه ،اما کافی نبودن دیده میشه و حتی بعضا نصفه و نیمه بودن!

این نصفه و نیمه بودن به خاطر تنبلی شاید باشه، ولی یه بخشیش بابت نرسیدنه! واقعا سخته دانشجو بودن و با مهارت بودن و رزومه جمع کردن و در عین حال تک بعدی نبودن و در بخش های مختلف دانشگاه فعالیت کردن و در عین ترسیدن و در عین حال مراقب سلامت بودن و ورزش کردن و خوراک ذهن رو با داستان پر کردن، دوست داشتن و دوست داشته شدن و تولد و مراسم های ختم رو رفتن و ختم کلام زندگی کردن!

 

البته البته ، نمیخوام تهش بگم زندگی کردن سخته! نه! اسونه! ولی اگه چیزی نخوای! اگه قبول کنی که یه چیزی رو  میخوای که برایداشتنش تلاش لازمه!

و من باز هم نمیخوام بگم تلاش کردن سخته! میخوام بگم داشتن همه چیز سخته! از همه ی موارد بالا تمرکز من  فقط روی چهار مورده و نمیتونم با اطمینان بگم واقعا موفقم! البته که خوشحالم! البته که کارایی رو انجام میدم که دوسشون دارم! ولی وقتی میبینم نمیتونم سی ال ار اس رو بگیرم دستمو و بگم میخوای توی الگوریتم خفن شم و اینقدر بخونمش که توش غرق شم!اذیت میشم واقعا!وقتی دلم میخواد نظریه بازی و گراف و ریاضیات بخونم و غرق شم توشون و نمیتونم ! شاکی میشم. از اینکه دوره های دانشگاه اینقدر خلاصه و مفیده و عمیق نیست ناراحتم! از اینکه حتی فرصت نمیشه برم عمیق بشم هم ناراحتم!

 

خلاصه که  این داستان همون داستان غذا کم و بد مزه استه!