من و دنیای رنگینم

چه خواهد رفت ایا بر من و دنیای رنگینم؟!

۴ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «جهت ثبت» ثبت شده است

وصف حال

**کاملا در جهت ثبت و فاقد محتوا

 

موقعیت هایی که این روز ها توشون قرار دارم، خیلی خیلی جدیدن و همیشه همراه با هر جدید بودنی دو تا حس ترس و هیجان همراهن و من واقعا این دو  رو تا مغز استخون حس میکنم و این باعث شده مثل یه آدم ضربه خورده باشم، آدمی که یه مشت محکمی خورده و داره به سختی تعادلش رو حفظ میکنه یا مثل آدمی که تازه از خواب بلند شده و هنوز متوجه اطرافش نیست.

من دوست های جدید پیدا کردم و از این اضافه کردن آدم های خوب و حسابی به اطرافم قطعا حس خوبی دارم و هیجان زده ام اما من اینا رو نمیشناسم و این برام ترس رو میسازه من دلم میخواد که توی همه ی روابطی که دارم، حریم ها حفظ بشه، دلم نمی‌خواد دوستی ساده ام با هر کدوم از این آدم ها بدون خواسته ی خودم به چیزی فراتر از این ها تبدیل بشه و کاش میشد که توی روابط دو طرفه، مثل همین دوستی، همیشه حس دو طرف یکسان باشه و اینجوری تو از حس و حال طرف مقابل هم مطمئن بودی! و امان از حس های متضاد در روابط ...

 

داریم خونه امون رو عوض میکنیم، خونه ی جدید رو دوست دارم، اینگار که حس خیلی خوبی بهش دارم، اتاق جدید هم یه چیزی مثل اتاق فعلیه ولی میشه جدید چیده بشه. میشه کتابخونه ی بزرگتری داشت شاید و شاید بشه که گل و گیاه هم به اتاق اضافه کرد و فکر این ها من رو هیجان زده می‌کنه اما فکر اینکه این آسایش و آرامش و کاربردی بودن اتاق اینجام رو نداشته باشه، ناراحتم می‌کنه.

 

علاوه بر اون خونه ی جدید، هر چند قشنگ تره ولی نسبت به اینجا از آب و پل خواجو دور میشیم و پل خواجو برای من مثل وطنه! اونجا غمگین بودم، خندون بودم، گریه کردم، با خواننده ها خوندم -و البته نه عاشق نشدم- و این دور شدن از پل خواجو هم خوشحالم نمیکنه.

 

یکی دیگه از اتفاق های جدید این روز ها، برداشتن واحد از دانشکده ریاضیه و این خیلی بهم حس خوبی میده، اینکه حداقل تلاش کنی ریاضی رو بیشتر بفهمی و بیشتر حل کنی اما قسمت ترسناک ماجرا هم همین ریاضی بودنشه، اینکه هر چند عاشقش باشم ممکنه سخت بگذره ولی خب توکل به خدا، به لطفش تنها نیسم.

 

شاید فکر کنین که این اتفاقات جدید تموم شده اما نه :)

داریم برای یه کار آموزی هم آماده میشم و این دقیقا مثل دوره ی کهاده حس و حالش.

یه کارآموزی دیگه هم درخواست داده بودم، که هنوز اکسپت اولیه ام با نهایی شدن تایید یا رد شدنم، بیشتر میگم خدمتتون.

 

و بله احتمالا همه ی این اتفاقات جدید در حال وقوع، دارن یه من جدید میسازن و خدا به خیر کنه:))

 

 

 

۰۹ بهمن ۹۹ ، ۰۲:۱۹ ۰ نظر

پریشان گویی

دارم به این فکر میکنم که اطلااع داشتن از چیزی وقتی که توان تغییرش رو نداری، خیلی اتفاق سختیه! باعث میشه یه جایی توی وجودت منقبض بشه و به خوش بپیچه و یهو ببینی که داری سخت نفس میکشی به خاطرش، بعد یه نفس عمیق عمیق میکشی تا رفعش کنی و اینجوریه که از بیرون میشه آه کشیدن! البته که این آه کشیدن میتونه باعث هزار و یک دلیل دیگه هم داشته باشه! ولی این دلیل هر چی که هست داره یه جایی از درونمون رو تغییر میده.

من الان میدونم که شاید از یه جای دوری، مثلا احتمالا اونقدر دور که دوست صمیمی من نباشی، ادم فعال و خوب و شاید از درصد های بالای جانعه به حساب بیام. ولی نزدیک که میشی و این حد نزدیکی رو فقط و فقط خدا داره و خودم، تهی بودن نه ،اما کافی نبودن دیده میشه و حتی بعضا نصفه و نیمه بودن!

این نصفه و نیمه بودن به خاطر تنبلی شاید باشه، ولی یه بخشیش بابت نرسیدنه! واقعا سخته دانشجو بودن و با مهارت بودن و رزومه جمع کردن و در عین حال تک بعدی نبودن و در بخش های مختلف دانشگاه فعالیت کردن و در عین ترسیدن و در عین حال مراقب سلامت بودن و ورزش کردن و خوراک ذهن رو با داستان پر کردن، دوست داشتن و دوست داشته شدن و تولد و مراسم های ختم رو رفتن و ختم کلام زندگی کردن!

 

البته البته ، نمیخوام تهش بگم زندگی کردن سخته! نه! اسونه! ولی اگه چیزی نخوای! اگه قبول کنی که یه چیزی رو  میخوای که برایداشتنش تلاش لازمه!

و من باز هم نمیخوام بگم تلاش کردن سخته! میخوام بگم داشتن همه چیز سخته! از همه ی موارد بالا تمرکز من  فقط روی چهار مورده و نمیتونم با اطمینان بگم واقعا موفقم! البته که خوشحالم! البته که کارایی رو انجام میدم که دوسشون دارم! ولی وقتی میبینم نمیتونم سی ال ار اس رو بگیرم دستمو و بگم میخوای توی الگوریتم خفن شم و اینقدر بخونمش که توش غرق شم!اذیت میشم واقعا!وقتی دلم میخواد نظریه بازی و گراف و ریاضیات بخونم و غرق شم توشون و نمیتونم ! شاکی میشم. از اینکه دوره های دانشگاه اینقدر خلاصه و مفیده و عمیق نیست ناراحتم! از اینکه حتی فرصت نمیشه برم عمیق بشم هم ناراحتم!

 

خلاصه که  این داستان همون داستان غذا کم و بد مزه استه!

 

۲۱ آذر ۹۹ ، ۰۰:۱۹ ۰ نظر

و این نیز جهت ثبت

میدونم که نیاز دارم اینجا براتون بنویسیم ، برای شما که میخونید ، برای خودم ، که بعد که وبلاگم رو باز میکنم ، بتونم بخونم که کِی  چی بهم گذشته ! خوشحال بودم یا ناراحت ، امیدوار یا نا امید ، هنوز در تلاش ؟!

پس اینجوری مینویسم که

ادامه مطلب...
۱۰ آبان ۹۹ ، ۲۰:۳۳ ۲ نظر

جهت ثبت و خالی شدن

پست قبلی که میخواستم بنویسم و  نشد ، یه قول بود. میخواستم بیام اینجا و در حضور شما به خودم قول بدم که دست بر دارم از حسرت خوردن و توهم زدن .دوست داشته باشم اما توهم دوست داشته شدن نزنم. که منتظر پیامی ، زنگی ، نباشم .و بعد حدس بزنید چی شد ؟ البته که قول رو به خودم دادم و صرفا اون قول رو منتشر نکردم ولی امروز باز یه نشونه فرستاد و من لبخند زدم . بین خستگی ، موقعیت رو مخ ، دلگیر بودن ،من به پهنای صورت لبخند زدم و ته دلم قند ساییدن .

شاید الان بگید که پس زیر قولت زدی ، باید بگم نه ، قول دادم امیدوار نشم ، قول ندادم خوشحال نشم که .

 

 

یسری پادکست از دیالوگ باکس هست به اسم موسیقی و آدم ها ، که توش آدم ها میگن که با چه موسیقی چه خاطره ی خاصی دارن و حدس میزنم  فقط حق انتخاب یه موسیقی رو دارن .

از دلچسب بودن کل پادکست ها که بگذریم دو تا جمله اشون اینگاری عجیب به دلم نشسته .یکیشون می‌گفت وقتی ما یکی رو یواشکی و بدون اینکه هیچ کسی بدونه دوست داشته باشیم ، یسری چیز ها رد عمیق توی ذهنمون به جا میزارن و تا همیشه با اونا ، یادش می افتیم.

اون یکی می‌گفت یکی رو دوست داشتم که میدونستم بهش نمی رسم و بعد یه آهنگ بود به اسم شاید روی ماه که از ماه برای من مکانی ایده آل ساخت که توش میتونم به همه ی آرزو های دست نیافتنی اینجام برسم . می‌گفت پذیرفتیم که حداقل میتونیم توی رویامون اونچه که میخوایم رو داشته باشیم.

 

 

امروز یکی از هم تیمی های ای سی امم احتمالا به قصد شوخی اومد یه کاری رو بپچونه که منم زدم به سیم آخر و گفتم بهش که 

رضا 

ببین نمی‌خواستم بگم ولی اون رومو بالا اوردی 

 

من یکی از عمو هام حدود ده روزه مرده 

اون یکی در حین رفتن تو کماست 

حوصله ندارم

کار ها اونطور که باید پیش نمیره 

حالا اگه موقعیتت بد تر از اینه که باشه 

 

و حس میکنم خراب کردم ناجور . یعنی این از اون چیزی که من می‌خوام باشم فاصله داره . اینکه خب اگه اون غر میزنه ، چرا من باید ثابت کنم بد تره موقعیتم ؟! 

هم تیمی سوم اما به من حق میده ، میگه تو موقعیتت رو گفتی و گفتی توی این موقعیت من همچنان دارم تلاش میکنم . اگه اینا رو به میم عین بگم ، میگه تو هم آدمی ، سعی نکن توی ذهن همه از خودت یه آدم ایده آل بسازی که بعد نتونی باشی و احتمالا سر این قضیه ، اینکه منم اظهار درد و تحت فشار بودن خستگی کنم ، تشویقم می‌کنه.

 

 

دیروز توی پیاده روی داشتم به این فکر میکردم که زندگی مثال بارز الگوریتم های گیریدی عه. حالا الگوریتم های گیریدی چی میگن ؟! میگن برای حل مسائل ما در موقعیت و به طور محلی تصمیم بگیر ، یعنی مثلا ببین الان چند تا راه و مسیر جلوته با یه معیاری یکی رو انتخاب کن و برو جلو  تا به چند راهی بعدی برسی . 

توی گیری مثلا نمیگیم این یه راه کلی است میگیم برم جلو شرایط بسنج و انتخاب کن .

حالا زندگی ام همینطوره ، فک میکنم غلطه اگه یسری شرط و باید و نباید بزاریم و بخوایم روی کل زندگی اعمالش کنیم . فک میکنیم باید بریم جلو ، موقعیت رو بسنجیم و انتخاب کنیم.

 

این بود چند روز گذشته .

 

۰۴ آبان ۹۹ ، ۰۱:۵۴ ۲ نظر