من و دنیای رنگینم

چه خواهد رفت ایا بر من و دنیای رنگینم؟!

۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

هر قدر ای دل که توانی بکوش

کلی موضوع و اتفاق های جدید هست که دلم میخواد از تک تکشون براتون بنویسم:

1_ من کلاس های عملی رانندگی ام شروع شده و این برام خیلی ( صد ها خیلی بخوانید) لذت بخشه؛ ولی چیزی که بیشتر از کنترل کردن ماشین برام رانندگی رو ارزشمند کرده _حداقل الان که خیلی تازه کارم_ نیاز به کنترل ذهنه ؛ اینکه یه لحظه غافل بشی ؛ سوتی دادی و این خیلی برای جمع و جور کردن ذهنم بهم کمک میکنه!

 

2_چند روز پیش من با یکی از دوستام صحبت میکردم .از این می گفت که خیلی داره تلاش میکنه ولی نمیرسه ؛ اینگار که شرایط جور نمیشه براش  و من براش از ارزش تلاش گفتم و اینکه بالاخره شرایط فرق داره با زمانی که تلاش نمیکنی! و روز های بعدش اما به این فکر کردم که راست میگه و همه چیز تلاش نیست ؛ بعضی وقت ها شرایط باهات سازگار باشه و روز های بعد تر وقتی داشتم شعر میخوندم رسیدم به این بیت که حافظ میگه:

 

                                  گرچه وصالش نه به کوشش دهند

                                     هر قدر ای دل که توانی بکوش

خلاصه لازم دیدم به دوستم و شما یاداوری کنم  این موضوع رو :))

 

3_یادتونه چقدر آشفته بودم از شروع یسری کارِ جدید؟! هر چند پیشروی ام به اندازه ای که باید خوب نبوده؛ اما الان میتونم از اون کار ها لذت ببرم و به خوبی این رو بپذیرم که من قطعا باید تلاش کنم که روز به روز بهتر بشم اما چگونه موفق شدم؟! 

یکی دلایلی که میتونه باعث ترس از شروع یه کار جدید باشه ؛ ترس از به اندازه ی کافی خوب نبودنه؛ من اینجوری خوب شدم که پذیرفتم برای این به اندازه ی کافی خوب بودن به کسی تعهدی ندارم.

یکی دیگه از دلایلش میتونه این باشه که کسایی که قراره باهاشون کار کنیم؛ همیشه یه وجه خیلی خوبی از ما دیدن ؛ ما رو در حالت پیروزی و موفقیت دیدن و پذیرفتن این کار جدید شاید مایِ شکست خورده رو بهشون نشون بده 

این مشکل رو حضرت سعدی با این بیت حل کرد:

 

 

                                  تو قائم به خود نیستی یک قدم

                                 ز غیبت مدد می‌رسد دم به دم

 

 اصلا مگه همه ی موفقیت های قبلی رو من به دست اوردم ؟!  مگه بدون کمک های غیبی میشد؟! 

 

 

گیلبرت(کلیک کنید!) توی یکی از سخنرانی های تدش میگه که هنرمندان قدیمی برای سرزنش نکردن خودشون در خلق اثری که به اندازه ی کافی خوب نیست؛ تمام اثر هاشون رو حاصل از الهام میدونن! پس قرار نیست چه خوب و چه بدش تغییر در تلاش اونها ایجاد کنه و این دید زیباییه!

 

پ.ن:

هرچی سعی میکنم نمیتونم نگم که

من خیلی وقت نیست که اینجا مینویسم اما ؛ یسری دنبال میکنن نوشته هامو و این خیلی(میلیون ها خیلی بخوانید) برام ارزشمنده ! حتی افرادی که ناشناس دنبال میکنند و مارا به کنجکاوی میکشانند!

 

 

 

 

 

۲۲ مرداد ۹۹ ، ۰۱:۲۱ ۰ نظر

بدون عنوان :)

در وصف حال الانم فقط این توی ذهنم تکرار میشه.... 

در وطن خویش غریب!

 

۱۷ مرداد ۹۹ ، ۰۱:۵۷ ۰ نظر

آشفته چنانیم پارت 2

فکر کن تو دعوت به کار شدی با یسری ادم که به نظر تو خیلی از تو قوی ترند؛ این برای من وحشتناک ترین تصور دنیاست و همیشه یه جوری از این محیط فرار کردم.

حالا فکر کن تو وقتی فرار میکنی اون کار رو برای همیشه برای خودت حل نشده نگه میداری تا زمانی که بعدا یه روزی دوباره برسی به همون نقطه و اون موقع میفهمی که کاش همون دفعه ی قبل باهاش رو به رو شده بودم .

یه جاهایی تو زندگیم ترسیدمو فرار نکردم !

یادم میاد اولین باری که میخواستم توی جمع سخنرانی کنم ؛ مسابقه ی ...... اصفهان بود ! چیزی که به من این جسارت رو داد که ثبت نام کنم ؛ تعریف دوستان و اشنایان از نوع حرف زدنم و صدام بودو مهم تر از همه معلم فیزیکم که وقتی که داشتم باهاش حرف میزدم و یهو رو به بغل دستیش گفت "چقدر خوب حرف میزنه  نه؟" . وقتی ساعت 3 و نیم رسیدم  محل برگزاری مسابقه ؛_ از اونجایی که عادت دارم به موقع برسم و یه ربع زود رسیدم ؛ _نشستم رو به روی ساختمون ؛ خوب یادمه که از درون میترسیدم و میلرزیدم  .رو به خودم گفت " ببین اگه همین الان برگردی خونه و رو به همه  بگی ترسیدمو نرفتم ؛هیچ کس هیچی نمیگه و نهایتا نصیحتت کنن برای نترس بودن و ممکنه یه عمر تو رو به چشم یه ترسو ببینن و ممکن هم هست فراموشش کن ولی تو فراموش نمی کنی که یه روز جا زدی !  و همیشه توی ذهن خودت یه ادمیی که نتونست ؛مگه نهایتش چیه ؟ تپق زدن ؟ فراموش کردن متن ؟ خب هرچی که هست فراموش کردنش راحت تر از فراموش کردن  و بخشیدن خودت بابت ترسیدنه  ؛پاشو یا علی بگو و برو ".

و پاشدم و رفتم و حال خوب اونجا استرسمو کم کردو همینطور دیدم که همه مثل من مضطربن و طبیعیه که حس بدی داشته باشی (چیزی که توی خونه ام خیلی بهم گفتن و تا ندیدم باور نکردم ) وقتی نوبتم شد و  بلندگو رو بهم دادن  از دورن میلرزیدم ( و الان هم که تصورش میکنم ترسناکه :دی) و رفتم روی صحنه و با شنیدن صدای خودم اروم شدم  و راسشو بخواین نمی دونم چطور زنجیر کلام از دستم در نرفت و چطور صورت گرفت این سخنرانی ؛ ولی مطمینم از درونم میلرزیدم و چقدر ممنون خدام که عادت لرزیدن دست رو ندارم .

وقتی از صحنه پایین اومدم  رو به کسی که بغلش نشسته بودم گفتم "خوب بود؟" گفت که صدات ، صدات فوق العاده بود و من تو عمرم این جمله رو اینقدر زیبا نشنیده بودم و زیبا بود چون بعد از کلی فشار میشندیدمش و رو بهش گفتم " متنم درست بود ؟ جا به جا و جسته گریخته نبود؟" گفت "نمیدونم؛ من به صدات گوش میدادم :)))"

و خودمم به هیچ وجه یادم نبود که چی گفتم. وقتی سخنرانی ها تموم شد  و نتیجه رو میخواستن بگن ؛  با وجود اینکه داور ها بهم نگاه میکردن اما با تموم وجود سعی کردم به خودم نگیرم که بعد نتیجه که معلوم شد جا نخورمو اما نتیجه صعود من بود و من اینقد خوشحال بودم که از صحنه که پایین میومدم تا خروجی یه بار به همه خوردم و شیرینی گرفتمو رفتم خونه !و باز هم برای مرحله ی بعد ترسیدم و اما این دفعه فهمیدم که تنها راهش جا نزدنه رفتم و جز افراد برتر بودم .

از اون به بعد اما همه چیز خیلی قشنگ تر پیش رفت؛ من بار ها و بار ها به خودم اجازه ی صحبت کردن دادم و جمله هایی رو شنیدم که قشنگ ترین جمله های عمرم بود .

مثلا یه بار سر کلاس فیزیک معلم داشت برای درصدامون دعوامون میکرد که من گفتم " ببینید ..." وسط حرفم پرید و گفت " تو ، تو حرف نزن . تو منو قانع میکنی ؛ مثل پسرم ..."

یا مثلا بار ها و بار ها و خیلی بیشتر از قبل از صدام تعریف شنیدم ؛ چون من بیشتر جرات حرف زدن داشتم.

حالا همه ی اینا رو نوشتم که چی بگم :

به خودم بگم :<< ببین اگه همین الان برگردی و رو به همه  بگی ترسیدمو نرفتم ؛هیچ کس هیچی نمیگه فراموشش میکنن  ولی تو فراموش نمی کنی که یه روز جا زدی !  و همیشه توی ذهن خودت یه ادمیی که نتونست ؛مگه نهایتش چیه ؟ضایع شدن ؟ نتونستن؟ خب هرچی که هست فراموش کردنش راحت تر از فراموش کردن  و بخشیدن خودت بابت ترسیدنه  ؛پاشو یا علی بگو و برو ؛ مثل همیشه خدا هواتو داره>>

و بگم که << مهم نیست اگه حس بدی داری ؛ مهم اینه که با این حس بد درست رفتار کنی >>

 

 

همه ی اون بگم ها خطاب به تو ام هست !

۰۸ مرداد ۹۹ ، ۱۷:۴۲ ۰ نظر

آشفته چنانیم که زنجیر چه باشد...؟!

    چند روز پیش که داشتم این شعر اوحدی رو میخوندم ؛ این مصراعش عجیب به دلم نشست! یه عنوان باهاش ایجاد کردم و منتظر موندم اشفته بشمو بنویسم ؛ از قضا این چند روز با اینکه خوشحالم اما خیلی اشفته ام؛ یه روزایی بی دلیل ؛ یه روزایی با دلیل !

    یه دلیل اشفتگی من اینه که یسری کار جدید رو با یسری ادم جدید شروع کردم و از شما چه پنهون! اینکه اون ادم ها رو خیلی خوب نمیشناسم منو نگران میکنه .

    یه دلیل دیگه اینه که من میخوام این تابستون یسری از کار های نا تمومم  رو تموم کنم و حس من به کار های ناتموم  حسیه که توصیفش برام سخته ؛ هر چند این کاری که میخوام بکنم کاریه که عاشقشم اما در عین حال اینکه ناتموم مونده، مثل اینه که رو به من فریاد میزنه تو یه بار از انجام دادن من و کم اوردن، ترسیدی و من میخوام اینجا فریاد بزنم که بله ترسیدم و این بار ترسیدم قبولت نکنم و باز  حسرت بخورم .

    یکی از چیز هایی که فکر میکردم برام اشفتگی میاره؛ثبت نام کردن کلاس  رانندگی بود و اشتباه فکر میکردم  ؛ بر خلاف اینکه فکر میکردم کلاس های ایین نامه خشک ، جدی، رسمی و غیر قابل تحملن اما روز اول مدیر اموزشگاه خیلی صمیمی بود و اساتید هم همینطور و چقدر من ممنونشونم بابت جو اموزشگاهشون ؛ بابت اینکه نه تنها رفتارشون با تک تک ما دوستانه بود ؛ که خودشون هم دوست و صمیمی بودن و حالا میفهمم که اینطور بودن جوِ محیط کاری ،قطعا قطعا قطعا، از مزایای اونجا و از قدرت مدیرشه نه از ضعفش ! و هرچه بیشتر فکر میکنم بیشتر به سختی اینکار پی میبرم. اینکه  جو اونقدری صمیمی باشه که همه به راحتی و با حال ِ خوب کار کنن  و به قدری صمیمی نباشه که بعضی افراد سو استفاده کنن . و اهمیت این موضوع برای محیط های اموزشی دو چندانه ؛ چرا که قطعا افرادی که اولین بار وارد این محیط میشن، نیاز دارن به وجود صمیمت  تا متوجه بشن که اونجا قرار نیست بهشون سخت بگذره . و این روز ها در کمال ناباوری اموزشگاهشون حال منو خوب میکنه و من امروز منتظرم که به مدیرشون که از قضا مثل من کاملا اصفهانی نیست _و لهجه اش این موضوع رو برام روشن کرد_ بگم که به خاطر قهرمانی تیم محبوبش( پرسپولیس) شیرینی بده.

 

برام اروزی موفقیت کنین:دی

۰۴ مرداد ۹۹ ، ۱۷:۳۴ ۰ نظر