روز های اول کلا روز های سختی اند
و فرقی نمیکه روز اول چی باشه 
مدرسه ،دانشگاه ، کار 

همشون یه ویژگی مشترک دارن
و اون سر درگمیه

سر در گمی روز های اول قرنطینه من رو فلج کرده بود 
 ساعت های طولانی رو بدون انجام کاری میگذروندم 
و ساعت های طولانی تری خودم رو بابت اتلاف وقت ‌سرزنش میکردم؛
به سختی کار هایی که باید رو انجام میدادم و همش رضا یزدانی توی ذهنم میخوند
"سر در گمم سر در گمم"

و در جواب چرای من فقط سکوت میکرد.
ساعت های طولانی از شب رو به فکر کردن میگذروندم و تمام شب هام همون شب هایی بودن که انگار صبحی منتظرشون نبود ... 
و بعد از کلی فکر بی نتیجه به گرگ و میش میرسیدم 
و تصور کن یه ادم سردرگم رو توی یه گرگ و میش ! 
مثال بارز 
روز و شب مال تمام مردم دنیا ولی ساعتی از گرگ و میشش مال ما دیوانه ها شده بودم.
دقیقا یادم نیس چی بود و چی شد  ولی علت رو فهمیدم؛ علت این همه حال بد 
کمبود "تو" بود.
مثل اونجایی که علیرضا اذر میگه ، یک تو وسط زندگی ام گم شده است ،
این برای من اولین باری بود که نمی تونسم در لحظه داشته باشمت؛ بهت زنگ بزنم و بگم « دلم یک دوست میخواهد که اوقاتی که دلتنگم ، بگوید خانه را ول کن بگو من کی کجا باشم ؟ »
و تو بگی نیم ساعت دیگه چهار باغ !
دلیل سردگمی من شده بود دلتنگی‌ ! 
من دلتنگت بودم خیلی زیاد 
همش بودی‌اما نبودی 
وقتی فیلم میدیدم ، یاد خنده هات میفتادم که کل سینما رو پر کرده بود 
وقتی غذا میخوردم به فکر غذای مورد علاقه ات بودم 
وقتی درس میخوندم همش با خودم میگفتم یعنی داره چیکار میکنه ؟ 
من از فکر دوباره ندیدنت ، فکر اینکه قراره یکی‌از همین روزا اون روزی باشه که بعدش بشم منِ بی تو 
بغض مهمون گلوم میشد  و چشمام میزبان اشکام میشدن 
ولی من خوشبختم چون توی اکثر روزهام تورو داشتم و تو بخش بزرگی از منی!
 تو توی تک تک لحظاتم بودی؛ من با تو  متناقض ترین حال ها رو تجربه کردم 
در کنارت احمق شدم بدون ترس قضاوت 


همه ی خنده های از ته دلم با تو بوده ! 
وَ 
وَ
وَ
وَ 
تو 
 تو حضور داشتی 
در ذهنم 
روحم 
زندگیم 

 

 

 

پ.ن : اواسط بهار نوشتیم ولی الان دلم خواست اینجا بزارمش.

^-^