من شاید از بهمن بود که دیوانه‌وار این فکر به ذهنم افتاده بود که باید حتما حتما، تابستون یک کارآموزی داشته باشم، این فکر هم از اونجایی اومد که شنیده بودم کاراموزی برای رزومه خیلی خوبه.

در این راستا هم چند تا حرکت زدم، برای کمپ تابستونی دیوار درخواست دادم که در مرحله‌ی مسابقه رد شدم، بعدش کوئرا درخواست مربی برنامه نویسی داده بود و من براش رزومه فرستادم، در ادامه و پس از قبول شدن روزمه‌ام، ازم خواستن یه سوال برنامه نویسی رو توضح بدم و ویدیو رو بفرستم براشون، و خب از این مرحله، رسیدیم به مرحله‌ی مصاحبه، اینجا هم صحبت کردیم و _باید بگم من یه دور دیگه هم برای این موقعیت درخواست دادم و ریجکت شدم_ من توی مصاحبه یادم بود که برای دو زبان پایتون و سی پلاس پلاس مربی میخوان و  کاملا توضیح دادم که اقااااا، من پایتون خفنی ندارم، و تازه کارم توش، و خلاصه الان صادقانه میگم، من پایتون رو نیسم :دی و خب با این حساب خیلی به قبول شدنم امیدی نداشتم، بگذریم.

روزها از پی هم گذشتن و من که روی ریجکت شدن حساب بسته بودم، دیدم برام ایمیل اومده که اقا اگه نتیجه‌ی نهایی رو نگفتیم، به این دلیل بوده که زمان رویداد عقب افتاده، این تایمی بود که من پروژه‌ی دانشگاه با یه استاد رو قبول کرده بودم و گفته بودم روی پروژه بیش از روزی دوازده ساعت وقت میذارم (Shame On Me!) خلاصه، دو سه دفعه فکر کردم ایمیل بزنم و بگم راضی به همکاری نیسم و اینا، ولی این کار رو نکردم به چند دلیل، اول اینکه خیلی جدی احتمال میدادم که قبول نشم و کوئرا برای منی که هیچی نیسم، جای معتبریه و به نظرم بد میومد که این اندک اسمی که ازم جایی ثبت بشه هم به اسم انصرافی باشه، دلیل دیگه اینکه اگه قبول میشد هم به نظرم کار خوبی بود، من تدریس رو دوست دارم و باز چه بهتر در جایی به این اعتبار و همچنین با کادری به غایت گوگولی و دوست داشتنی!

در نتیجه کار رو به قسمت سپردم، چند روز بعد از اون ایمیل، یه SMS به دستم رسید که :
" سلام
فلانی هستم از سرکد های دوره کداپ، خوشبختانه ما این امکان رو داریم که توی این دوره شما رو کنار خودمون داشته باشیم. ورود شما رو به تیم تبریک میگم. برای صحبت درباره‌ی جزِئیات و روند دوره، امروز زمان دارید که یک تماسی داشته باشیم؟ "

این پیام وقتی به دستم رسید که من از لحاظ پروژه‌ی دانشگاه توی روزهایی بودم که همکارم به شدت و به غایت اذیتم میکرد و تحت فشار میذاشت که کار مهمه، تو کم میذاری و همه‌ی اینا، پس موقع خوندنش واقعنِ واقعن خیلی کمتر از چیزی که باید، و خیلی کمتر از اون چیزی که خودم توقع داشتم، شاد شدم و حتی یه بخشی از وجودم جدن ناراحت شد. تازه یه ترسی هم وجود داشت و اون معلوم نشدن زبان بود، ته وجودم به این فکر میکردم که نکنه پایتون باشه.

 

در نهایت به SMS جواب دادم و تماس گرفته شد، و حدس بزنید چی شد؟ بله و بله، قرار بود پایتون درس بدم.

ترسناک بود؟ بله، به غایت

واکنشم؟

گفتم من اخه توی مصاحبه بارها گفتم من پایتون درس نمیدم :") و خب بعدش مطالبش رو بهم گفتن و خب تا حد خوبی صرفا اشنایی با تفکر برنامه نویسی بود تا اشنایی با زبان پایتون و خب این حقیقت کمی ارومم کرد! قرار هم شد کمی زودتر بهم دسترسی بدن تا درسنامه‌ها رو  هم ببینم و خیالم راحت بشه.

 

خلاصه، بدین شکل و بدین صورت، من برای چند هفته‌ای معلم شدم( و تا هفته‌ی اول مهر هستم).

 

روزهای اول کلاس، با استرس میرفتم، یعنی جدی میترسیدم از بد درس دادن و بلد نبودن و همه‌ی اینها. کم‌کم اما اوضاع بهتر شد، استرس کم کم از بین رفت، اما از همون اول، واقعا خوش میگذشت، اینکه تو بری و به یسری ادمِ مشتاق علاقه‌مند، چیزی رو درس بدی که واقعا دوستش داری،  جدن و به غایت تجربه‌ِ زیباییه.

این نترسیدن، این دست از کار نکشیدن، انصراف ندادن، تنها انجام نشد، یه دوست خوب بود که بهم گفت بهش میارزه، تجربه‌ی ارزشمندیه، رزومه‌ی خوبیه و من از پسش بر میام.

در عین حال ادمهایی بودن که میگفتن نمیشه، نمیتونی، واااای خدا رحمِت کنه و همه‌ی اینها!

در نهایت من الان چند هفته است که دارم این کار رو میکنم، صادقانه وقت زیادی هم ازم میگیره، بعضا بعد از کلاس ها، تمام گلوم مزه‌ی خون میده. 

اما سر همین کلاس‌ها، بچه‌ها، استاد و کلمه‌هایی مثل این صدام میکنن، بهم گفتن فوق العاده و پرانرژی‌ای، بعضا از صحبت باهاشون هیجان زده شدم. حس اینکه چیزی رو برای ادم ها توضیح میدی که خودت عاشقشی هم فوق‌ العاده است، حل کردن مسئله ها،  سوالای ریز پرسیدن و جوابای  غلط بچه‌ها و اینکه بهشون بگی بیشتر فکر کنین و گفتن: "دینگ! جواب غلط " و دوست بودن با بچه‌ها و همه‌ی اینها فوق العاده‌است و من بابتش خوشحال و شکرگزارم.