این پست قرار بود زودتر از این‌ها اینجا گذاشته بشه و پر از حرف و خاطرات شیرین باشه؛ پر از روشنی و نور و عشق و دوستی.اما از بد روزگار،  نصیب شما، آخر داستانه.

 

وقتی میخواستم تمومش کنم، فکر کنم ۴ ساعت تموم گریه کردم، از ده و نیم صبح تا دو و نیم بعد از ظهر، راسش شب قبلش می‌دونسم که می‌خوام این کار رو کنم.

بعدش که باهاش حرف زدم، من بودم و به دل شکسته و یه حال بعد، میم عین راجع بهش می‌گفت، تموم نکردنش مثل قطع نکردن یه پای عفونیه، معلول بودن راحت‌تر از اصلا نبودنه. منم تصمیم گرفتم معلول باشم. چند روز بعد از اون، این متن رو از مصطفا موسوی خوندم:

‏دل ما شکسته است. و هیچ‌چیز نمی‌تواند این واقعیت را به‌تمامی پنهان کند. نه انکار درد، نه جنگیدن با آن، نه حتی پذیرفتنش.‏
تلاش‌های یک آدم دل‌شکسته برای التیام دلش، مثل گفتن حرف‌های امیدبخش به یک معلول است. که می‌گویی و می‌شنود و حتی می‌پذیرد. اما در پایان سکوتی بین‌تان حاکم می‌شود، که هردو - بی‌آن‌که بگویید - به این می‌اندیشید که با تمام این اوصاف، بالاخره او چیزی ندارد که اگر می‌داشت، نیازی به این حرف‌ها نداشت!


مصطفا موسوی
@Ghamyazeh

 

و بله، مصطفا موسوی، به غایت دقیق توصیف کرده. من حس خالی بودن رو دارم.

حس اینکه یه بخشی، یه گوشه‌ای از قلبم، یه گوشه‌ای از وجودم اینگار خالی افتاده.

بعدش به این فکر کردم که من هیچ وقت نمی‌دونستم چنین بخشی در وجود من هست، بخشی که اون با اومدنش پرش کرد و حالا با نبودنش خالیه.

و راسش نمی‌دونم، نمی‌تونم بهتون بگم به تجربه‌اش می‌ارزید یا نه.

نمی‌تونم بگم خوشحالم که اون بخش رو کشف کردم، یا بگم کاش اگه قرار بود خالی باشه هیچ وقت نمی‌دونستم هست.

ولی می‌تونم با اطمینان بگم که هر بخشی از وجودمون رو که کشف کنیم، هر خواستنی، هر حسرتی، هر آرزویی، هر نیازی و بعد اون رو نداشته باشیم، دقیقا همین حس رو میده، حس معلول بودن.

و من این روزها در آگاه‌ترین و احتمالا معلول‌ترین ورژن خودمم.

هنوز دوستش دارم؟ نمی‌دونم، فکر نکنم. چیزی که دوست دارم، روزهای زیبایی بودن که وجود داشتن و دیگه نیستن.

 

همین.