من و دنیای رنگینم

چه خواهد رفت ایا بر من و دنیای رنگینم؟!

۷ مطلب در مهر ۱۳۹۹ ثبت شده است

گرچه می گفت که زارت بکشم می دیدم

در نهانش نظری با منِ دلسوخته بود!

 

۲۸ مهر ۹۹ ، ۱۳:۱۵ ۰ نظر

چه هفته ای بود !

این هفته تولد دوستم بود ؛ داشتم برای تولدش ویدیو درست میکردم  و شبش اینقدر خسته بودم و کار داشتم که عملا به غلط کردن افتاده بودم ! اما شنیدین میگن یه کاری رو بکن و بعد یه جای دیگه خوشحال میشی ! اینطوری شد ! یکی که خیلی دوسش دارم ! (همونی که توی پست پیش نوشتم ازش ) پیام داد و من اینقدر از پیام هاش شوکه و خوشحال شدم که بعد از مدت ها اشک شوق و ذوق ریختم ! بعد تمام حس های متضاد ی که مدت ها ساکتشون کرده بودم ، شروع کردن به سر و صدا ! جملات رو کنار هم میچیدنو حرص میخوردن و ناراحت میشدنو این شد ک منی که برنامه ریزی کرده بودم خوب خسته بشمو بخوابم ! تا صبح خوابم نبرد و حتی باز هم گریه کردم !!!!صبح فرداش هم همچنان خوشحال و خندان بودم و اینگار یکی توی وجودم از شوق گریه میکرد !!

ظهر که خوابیده بودم تلفن بابا زنگ خورد و خبر دادن عمو سکته ی قلبی ، مغزی کرده ! این خیلی وحشتناکه ! تو میدونی ادمی که این اتفاق براش افتاده ؛ در صورت زنده بودن روزی چند بار آرزوی مرگ میکنه و در عین حال میدونی که دلت نمیخواد از دست بدی.

به هر حال چند ساعت بعد ، خبر دادن که عمو فوت کرده و من حتی الانی که دارم مینویسم یه خلا توی قلبم حس میکنم ! یه جای خالی که اگه بخوام از دید توصیف حس ها بهش نگاه کنم ؛ مثل همون نفس کم اوردنه !

من خیلی وقت بود که عزیزی رو با مرگ از دست نداده بودم و اخرین بار داغ شدیدی بود از مرگ یه جوون . من توی ذهنم همیشه فکر میکردم اون داغه ، اون حس نفس کم آوردنه ؛ مختص مرگ های غیر قابل باور آدم های جوونه . این هفته فهمیدم که از این خبرا نیست ؛ کسی رو که دوسش داری ؛ پیر یا جوون ؛ بیمار یا سالم دوسش داری و طول میکشه باور کنی که از دست دادی !

اصلا فکر کنم همینطوری فراموش میکنیم داغ ها رو .هی یادمون میره که از دست دادیم و بعد کم کم اینقدر ادامه میدیم به این روزمرگی که نبود عزیزمون هم عادی میشه !

 

خلاصه به من اینطوری گذشت!

 

۲۴ مهر ۹۹ ، ۲۳:۰۱ ۰ نظر

در من کسی می گرید اینگار

همین!

۲۱ مهر ۹۹ ، ۲۱:۵۳ ۰ نظر

پر و سرشار از پاردوکس ها

من قرار نیست متنی که در ادامه میخونید  رو از لحاظ ترتیب قرار گیری جملات اصلاح کنم ، هر چیزی که خواهید خواند احتمالا دقیقا همانجا از ذهن خارج شده و باز با این اوصاف و  با اینکه هنوز  نوشته نشده ، من تمام و کمال اطمینان دارم که این پست رو بیشتر از هرچیزی که تا الان نوشته شده چه به دست خودم و چه به دست بهترین نویسندگان جهان دوست خواهم داشت :

ادامه مطلب...
۲۱ مهر ۹۹ ، ۰۱:۱۸ ۰ نظر

که به راستی سوگند به قلم و انچه مینویسد

ذهنم آماده است که همه از من بدشون میاد و این هم یه روزی که باز نمیدونم چه روزی بود _اما حوالی همون روزایی بود که اعتماد به نفسم متلاشی میشد _ توی ذهنم شکل گرفته و حالا من دارم تند تند ازش ترکش میخورم .

امروز یه جمله ای بود که من در سر تا سرش حس میکردم که ناخوانده ام و بعد ناراحتم کرد ! البته ناراحت نه ! من جدیدا متوجه شدم هر حس بدی هم یه جنس و شکلی داره ! مثلا حس اینکه یکی ازت بدش میاد ، فرق داره با حس اینکه یکی دوستت نداره ! و فرق داره با این حس که لج یکی رو در میاری ولی شبیه به حسیه که از ناتوان بودن میاد !

اینگار وقتی تو به طور پیش فرض یکی رو دوست خودت میدونی و اما بعد واکنشی میبینی و غیر از این تفسیرش میکنی ، حس بدی که به وجود میاد ، همون حس بدِ نتونستنه  ! یا حداقل برای من اینطوریه ! و من این طور تفسیرش می کنم که چون ریشه ی هر دو، حسِ بدِ کافی نبودن ه! اینگار یه حس گس و در عین حال ترشه ! اینقدر که دلمو زیر و رو میکنه ولی در عین حال ابدا ناراحتم نمیکنه!(خوشحالم که تونستم توصیفش کنم )

شاید اصلا ریشه ی علاقه ی من به وبلاگ و این ناشناس نوشتن هم از همین میاد ! از اینکه اگه کافی نبودم !اگه حتی قراره نوشته های روزانه ام حال کسی رو بد کنه ! بزار اون فردی از دنیای بیرون نباشه !فردی که به خیال خودش میدونه من کی ام!نباشه . ولی به هر حال ریشه ی اینجا نوشتن هر چی که هست ؛ این روز ها حالمو بهتر میکنه !

داشتم عرض میکردم ؛ این حس گس و ترش گاهی اونقدر زیاد میشه که توانایی حذف کردن منو از کلیه ی  فعالیت هام داره ، توانایی اینو داره که وادارم کنه از عالم و آدم جدا بشمو برم کنج عزلت بشینم ! و این من نیست ! حداقل اون من قبلی نیست ! من قبلی با کل دبیرستان دوست بود ! توی همه ی فعالیت ها یه سر داشت ، کارای گند تر از تواناییش میکرد و موفق بود و اصلا و ابدا براش مهم نبود که کی دوسش داره و کی نداره ! اصلا به کسی اهمیت نمیداد ! مسیر صاف جلوش رو میرفت که رشد کنه !مسیر رو هر جند سخت، صاف میدید  و خدا این روز ها عجیب کمک میکنه بهم که من قبلی رو گم نکنم؛ فعالیت هایی که با باقی مونده ی من قبلی قبولش کرده بودم ! اولین مرحله هاش به خوبی پیشرفت و باعث شد یه چند ساعتی رو تماما پر از حس خوب باشم ! نتیجه هایی مثل عالی بودی و پرفکت بودی و خیلی خوب بودی بابا دریافت کردم ! همون روز اومدم اینجا بنویسم که  دیدم من کاری نکردم ، همش لطف خدا بوده ! الان میگم خدایا دمت گرم !

خلاصه که شاید از من قبلی همون حس با کله وسط دردسر رفتن مونده برام  و من خیلی قدر دانشم چون این تنها چیزیه که همچنان منو به جامعه وصل کرده !

 

 

 

۱۲ مهر ۹۹ ، ۱۸:۵۹ ۱ نظر

برای چی زنده ام؟!!

رویام

چند روز قبل  روز جهانی رویا بود و من دقیقا چند روز قبلش  تازه تونسته بودم به دقیق ترین نحو_ی  که تا حالا بوده _ رویامو ببینم و تصور کنم .

 

 

ادامه مطلب...
۰۷ مهر ۹۹ ، ۱۴:۰۴ ۱ نظر

ثبت اولین بار!

امروز بالاخره یک ماشینِ کلاژ دار پیدا کردم که بتونم پشتش بشینم و مسولیت ِ تو در و دیوار کوبوندنش با خودم باشه :دی 

 پس رفتم پایین و بغل بابام، پشت ماشین نشستم ؛ خلاصه که ده متر هم نرفتیم که رسیدیم سر پیچ  و خواستم دور بزنم !

که دیدم صدای دادش بلند شد که آآآآآی به پا به ال نود نزنی !

گفتم بابا فرمون رو پیچوندم ، دارم دور میزنم ، چته؟

گفت : من نمیتونم ، میترسم ، من پیاده میشم خودت برو !

گفتم: خب پیاده شو ! 

دیدم جدی جدی داره پیاده میشه ! 

گفتم :بشین این کارا چیه !

گفت که باور کن طاقت ندارم !

ادامه مطلب...
۰۲ مهر ۹۹ ، ۱۲:۵۸ ۵ نظر