فهرست مطالب اینجا پر شده از نوشته های نصف و نیمه ای که قرار بوده کامل شن و منتشر اما من این روز ها اینقدر درگیر بقیه ی کارهای ناتمومم که تکمیل اینا افتاده به روز هایی که نمیدونم کی میان!

اما میخواستم براتون از پیاده روی جمعه ام بنویسم و یه بخشی اش رو نوشته بودم که ذخیره نکردم و پرید و هرچی فکر کردم دیدم باید تا دیر نشده این پست رو بنویسم.

من و دو نفر دیگه از همراه های پیاده روی ام ؛ جمعه به قصد پیاده روی از خونه بیرون رفتیم ؛وقت  هایی که گاف ف  همراهمونه؛ با لهجه ی شهر رضاییش به من میگه که تو رِیسی و هر جا تو گفتی همونجا میرم ؛ یا وقتی توی کوچه میبینتم میگه سلام رِیس !  جمعه ام به رسم تموم پیاده روی هایی که من حضور دارم ؛ من مسیر رو انتخاب میکردم . سرکوچه ایستادنو از من پرسیدن کجا بریم؟ و این سوالی بود که برای اولین بار به عنوان رییس(laugh) براش جواب نداشتم ؛ اگه جمعه نبود و کنار اب شلوغ نبود؛ قطعا مسیر پیاده روی ام کنار اب بود اما لعنت به کرونا ! گفتم که میریم هر جایی که دلمون رفت. شروع کردیم به قدم زدن و من به راه میونبری که ما رو به میدون امام میرسوند و توی کوچه بود و خلوت بود و کرونا دردسر ساز نمیشد فکر کردم اما دیدم حقیقتا حال پیاده روی ای به چنین طولانی بودنی رو ندارم ؛ با این حال همچنان توی همون مسیر حرکت کردم و وارد کوچه ی مینوبر شدم . توی کوچه حرکت کردیم و جلو رفتیم که صدای قران بلند شد؛ فهمیدم روضه اس  و گاف الف حتما میخواد بره پاتند کردم و رو ترش کردم و گفتم نه خطرناکه، فضای بسته اس نمیریم ؛ صادقانه بگم که  جدای از تمام این ها اینگار حوصله نداشتم ؛ نفر سوم که همراهمون بوذ گفته که اگه گاف الف دوست داره بره ؛ ما به راهمون ادامه میدیم همین حرف ها رو میزدیم که فهمیدیم خونه ای که از جلوش رد شدیم روضه نبود ؛ به در اصلی که رسیدیم من داشتم رد میشدم و چند قدم رفتم جلو تر که بانی روضه بلند شد و با خوش رویی گفت بفرمایین ؛ فضا رو که نگاه کردم ، یه جایی مثل خونه ای که برای باز سازی تخریبش کردن بود یه فضای باز اون شکلی که توش صندلی گذاشته بودن و با رعایت فاصله نشسته بودن؛ من که اینگار لال شدم اما اونا گفتن که به قصد روضه بیرون نیومدیم ؛ لباسمون مناسب نیست و اون اقا باز هم با خوش رویی ما رو به داخل دعوت کرد و من لال شده بودم و قدرت مخالفت نداشتم ؛ رفتم جلو و روی یکی از صندلی و با رعایت حداکثر فاصله نشستم و به قران گوش دادم و به این فکر کردم که چقدر خلو و در عین حال مظلومانه و بی ریاست ؛ جایی که توش بودیم طوری بود که روبه رومون انگار حیاط خونه ی تخریب شده بود که درختاش هنوز مونده بودن و بهشون پارچه ی سیاه وصل بود و دیوار بغلی ما یه دیوار کاهگلی مخروبه بود که باز هم بهش پارچه ی مشکی وصل بود و انگار مظلومیت محیط رو چندین برابر میکرد.

همینطور که نشسته بودم ، داشتم به این فکر میکردم که این یه دعوت به جایی بود که وجود داشتن توش سعادت میخواست و این میتونه به معنای مستجاب بودن  دعا هام باشه و کلی چیز خوب دیگه ؛ یاد جمله ام افتادم " میریم جایی که دلمون میره "

در این روضه اما بعد از قرایت قران و زیارت عاشورا ؛ شخصی بلندگو رو گرفت و به جای مرثیه خوندن از حسینی بودم گفت ؛ ار اینکه در شخصی عزادار واقعی امام حسینه که مثبت اندیش و امیدوار باشه ؛ تلاشگر باشه؛ به بقیه انرژی منفی نده ؛ گفت واژه ی قسمت واژه ی اشتباهیه و ما مختاریم گفت توکل در کنار تلاشه و هزاران یاد اوری دیگه که ما بهش نیاز داشتیم بعد از اون تاکید کرد به ادای حق پدر و مادر و پدر و مادر همسر و بعد گفت دعا کنیم برای ظهور ناجی .

بعد از اون اما کسی امد که مرثیه میخوند و در بین روضه هاش  گفت زینب (س) داغدار یار بود . من ناخوداگاه در تمام دعا های اون شب به  تمام عاشق ها دعام کردم و همش و مکرر توی ذهنم تکرار میشد "خداوندا اگر جایی دلی بی تاب دلدار است    نمی دانم چطور اما خودت پا در میانی کن"

 

خلاصه من کمر بسته بودم که روضه نمیرم ولی دعوت شدم و حالم خوب شد و نمی دونم چرا ولی حس کردم باید باید اینجا ثبت بشه این مسیری که رفتم !

 

 

میدونم قرار بود که نگیم از عضو کدوم دسته از ادما بودن که بعد کسی به خاطر رفتار اشتباه ما قضاوت نشه ، اما باور کنید اینجا نوشتن و اینجا بودن معدود جاهایی که به خودم اجازه میدم اینقدر من باشم.