من این روز ها به این فکر میکنم که یه پارت بزرگی از وجود من قبلی رو کم دارم و اون اعتماد به نفسه .
در یکسال گذشته از نقطه ای که نمیدونم کجا بوده شروع کردم به ایراد گرفتن از خودم و خودمو زیر ذره بین گذاشتمو و نقد کردمو   از همین نقطه ی نگاه آیده آل به خود ، فراموش کردم که خودم رو دوست داشته باشم .
فراموش کردم که هزار و یک نه اما، تعدادی ویژگی خوب و قابل احترام و تأمل دارم که اونا ارزش منو تعیین میکنند.
فراموشم کردم که تا زمانی که خودم رو دوست نداشته باشم ، نه میتونم دوست داشته بشم و نه  کسی رو دوست داشته باشم .
و من قبلی ، کم کم از بین رفت و اندک ذره ای که ازش وجود داره حالا داره سعی می‌کنه که برگرده.
سعی می‌کنه برگرده و وجود خودش رو در آدم هایی که اون گذشته ی با شکوه رو کنارش بودند جست و جو می‌کنه .

جست و جو می‌کنه و نگرانه .
نگرانه چون همین روزاست که شروع بشه   یکی از کار هایی که _وقتی قبل پررنگ تر بود  _قبول کرده ،  و این من توانایی رو اگرچه شاید اندک اما اعتماد به نفس لازم رو نداره.
خلاصه که در شب ظلمانی ام .