چند وقتیه که هر بار یه مطلب جدید باز میکنم تا بنویسم و هر بار قاصر‌تر از دفعه‌ی قبل، از نوشتن دست میکشم. اینبار اما اهنگِ نیازِ فریدون فروغی رو پلی کردم و دارم سعی میکنم به همه‌ی درد و رنج ها و شادی ها و خوشحالی های اخیر فکر کنم تا شاید بتونم ذره‌ای ثبت کنم که دارن چجوری میگذرن این روز ها و

فکر کنم دوست دارم اول  از نود و نه بگم و بذارمش کنار.

نود و نه واقعا عجیب غریبترین سالِ عمرم بود( که البته ممکنه فکر کنین حالا همش بیست سالته، که خب حق دارین :دی) توی نود و نه از همیشه بیشتر حس کردم، خلاء رو با مرگ عمو عزت حس کردم و بی حسی رو با مرگ عمو منصور. شادی عمیق و اونقدر عمیق که چند روزی  لبخند به لبم بیاره رو با جمله‌ی "اینا رو من چند سال پیش فهمیده بودم " و جملات اندک کنارش حس کردم. من وقتی که ه.پ رفت، ناراحت و اشوب بودم و فهمیدم که ادم هایی هستن که هر چند صراحتا به عزیز بودنشون اغراق نمیکنیم اما دوستشون داریم. من وقتی وسط اثاث کشی، نشسته کف زمین خاکی، به سین ح ایه که اومده بود کمک، گفتم که اون رفت، به لطفش با بغض خندیدم و فهمیدم دوستی که باهاش با بغض بخندی لازمه! 

من زمانی که توی گروه پیام دادم جوِ خونه خیلی بده، نیمتونم نفس بکشم و میم عین اومد و همه ی میدون امام و چهارباغ رو قدم زدیم فهمیدم دوستی که باهاش بغض رو قدم بزنی هم لازمه.

من دوستای خوب و فوق العاده‌ای پیدا کردم که از وجودشون ممنونم. من فکر میکنم حتی در نود و نه اگه عشقی بوده باشه از اون فارغ شدم و اگر فراغتی بوده عاشق هم شده باشم.

من فهمیدم که ادما بعضا راهی رو طی میکنن که مایی که از بیرون به این مسیر نگاه میکنیم، حس میکنیم که ارزشمنده! ولی خود شخصی  که اون مسیر رو میره، متوجه اهیمتش نیست و فقط میره و من فکر میکنم که خوب نیست و دوست ندارم اینجوری باشم که یه کاری رو بکنم چون صرفا حس کردم باید انجامش بدم و هیچ وقت نفهمیده باشم چقدر بزرگ و مهم میتونه باشه.

من کارایی رو انجام دادم که ازشون میترسیدم و تا اینجا که به اراده و لطف خدا، شاد و راضی و سربلندم .

من تی ای  بودم و ر.سخنران بودم و هم تیمی بودم و  دانشجو بودم، دوست بودم و فرزند بودم و  اینا از نظرم ارزشمنده.

هر چه که بود، منِ گذشته از نود و نه خیلی خیلی بزرگ شده.

برای هزار و چهار صد اما اراده کرم خیلی کتاب بخونم، خیلی اهنگ گوش کنم و خیلی زندگی کنم و خیلی یاد بگیرم! 

امید است موفق باشم.