دیروز، روی صندلی عقب ماشین، در حالی‌که دو پتوی گلبافت پشت کمرم تا شده بودند و منتظر بودند تا خودشان را به خشک‌شویی تسلیم کنند، یک‌ آن خودم را در وسط میدانی پر از کار‌های نکرده دیدم. حس کردم تمام شعارهایی که در طول زندگی داده‌ام، امده‌اند تا ببیند چقدر اهل عملم. راستش را بخواهید سر دسته‌ی این شعارها، " آدم اگر بخواهد هرکاری میتواند بکند" بود. من حتی فکرمیکردم ( یا  فکرمیکنم، نمیدانم) ادم میتواند یک روز از خواب بلند شود و بگوید دیگرهرچقدر دوستش داشتم و منتظر ماندم و تحمل کردم بس است از امروز دوستش نخواهم داشت و معتقد بودم نه در ان لحظه اما کم کم یاد میگیرد بدون دوست داشتن کسی که او را دوست دارد زندگی کند. حالا نمیدانم دیدم به این شعار و شعار‌های مانند آن چیست اما در این لحظه بیش ازهمه چیز، همچنان مدافع شعار "ما نمیتوانیم کسی را مجبور کنیم که دوستمان داشته باشد" هستم. میدانم که بسیاری از ادم‌هایی که روزانه با من برخورد دارند، ابدا دل خوشی از من ندارند، نه اینکه دشمنم باشند اما میدانم که دوستم ندارند، این را از رفتار و کلام و کار‌هایشان حس میکنم. حال انکه من نود درصد این ادم‌ها را دوست دارم و نمیدانم دلم میخواهد به تیم شعار " میتوانی دوست نداشته باشی" بپیوندم یا نه، فعلا فکر میکنم پذیرفتن شعار دوم برایم حاشیه‌ی امنی ایجاد کند. یک بار غصه‌ی همه‌ی کسانی که دوستشان داشته‌ام و دوستم نداشته‌اند را بخورم و تمام شود. حالا چه دوستشان داشته باشم چه نه، قبلا غصه را خورده ام. 

گفتم کا‌رهای نکرده‌‌ی متعلق به ما، به ما باز میگردند، نمیدانم این هم از ان نطق هایی است که بعد میایم و مینویسم اشتباه کردم یا نه ولی در این نقطه از زندگی‌ام، تعداد بی شمار کار هایی را میبینم که روزی سرسری انجام شده اند حالا باز خودم به استقبالشان رفته‌ام. اینکه فکر کنم چون من و انها به هم متعلق بودیم دوباره کنار هم قرار گرفته ایم، چیز جذابی است. با‌این‌حال ابدا و اصلا دلم نمیخواهد این بار ناتمام کنار گذاشته شوند، دلم میخواهد تا حد خوبی قاطی‌اشان بشوم و حسشان کنم. گراف و ترکیبیات و نظریه را با جان و دل لمس کنم و در خواندن الگوریتم غرق شوم و زیبا کد بنویسم و همه‌ی این ها.

بماند که یک روزی در همین هفته به همه‌ی این ها نیز شک کردم، گفتم نکند این تنها شادی های عمیق در زندگی خالی از لذت های مادی (ای که میدانم این روز ها هیچ کدام درست و حسابی نداریمش) هم در اثر دوست داشتن همان هایی باشد که دوستم ندارند و نکند که تلاش مذبوحانه‌ام برای دوست داشته شدن باشد.  بعد دیدم یک روزی پشت نیمکت های مدرسه، وقتی که با میم قاف یک ماشین حساب ساده پیاده ‌سازی کردیم و نتیجه را به صورت خطوط سفیدی روی صفحه ی سیاه حاصل از اجرای برنامه دیدیم تا مغز استخوان شادی را حس کردیم و حس نکردیم چرا اینقدر زشت است و چرا گرافیک ندارد بلکه گفتیم چقدر خفن و ما برای این ساخته شده ایم. همون روز هایی که هیچ کدام از این ادم هایی که دوستم ندارند را، دوست نداشتم. حالا اگرچه اینکه موفق شوم و در میان اشک بهشان بگویم موفق شده ام دو چندان شادم میکند، اما بدون نگفتن به انها نیز، درست مثل روز هایی که دوستشان نداشتم، شادم.