این متن مربوط به 1399/04/08 عه، نمیدونم چرا نوشتنش رو متوقف کردم یا چرا کاملش نکردم؛ به هر روی خوندمش و دیدم حالا که از اون موقعیت دورم، شاید مشکلی نیست اگه منتشرش کنم.

 

  از لابه لای شاخه‌های درخت‌ها به آسمون خیره میشم. آسمون بنفشه؛ صدای مامانم توی گوشم تکرار میشه "بنفش رنگ غمه"  پا تند میکنم و برای اینکه ذهنم رو برای چند لحظه از دغدغه‌هاش ازاد کنم با دقت به اطرافم نگاه میکنم؛ چهارباغ خواجو همون اصالت همیشگی خودش رو داره؛ با روشنایی کم و پر از افراد رنگارنگی که هرچند کرونا تعدادشون رو کمتر کرده ، اما هنوزم  انواع مختلفی رو میبینی که از پوشش های متفاوتشون، حرکات و رفتارشون، میشه حدس زد پر از عقاید مختلفن؛ پر از حرف و فکر جدید  سرم رو تکون میدم تا به این فکر نکنم که چقدر خوب میشد اگه با تک تک ادما حرف میزدم و می فهمیدم از چه مسیری اومدن، چی گذروندن و حالشون چطوره باز سرم رو تکون میدم .قرار بود چند لحظه توی "حال" زندگی کنمو ته این افکار میرسید به اینده. میرسیم به میدون خواجو که بوی گل مشامم رو پر میکنه؛ ماسکم رو در میارم و به مامانم میگم که چه بوی خوبی میاد ولی ماسکش رو در نمیاره؛ میترسه

احتملا؛توی ذهنم میگم که لعنت بهت کرونا.مامانم میگه که بستنی نمیخوای؟_ برای  گوهر هم میگیریم؛ مهمون ما باشن. گوهر،همسایمونه ؛ سال کنکور که من نمیتونستم مامانم رو همراهی کنم؛ میشه همراه پیاده روی های مامانم؛ روزایی که من همراهشونم با لهجه ی شهر رضاییش میگه که تو رییسی هرجا تو بگی همونجا میریم. دروغ چرا  من مامان بزرگی نداشتم که کنارم باشه؛ بگه هرچی تو میگی همون باشه؛ پس هر بار که این رو میگه من قند توی دلم اب میشه_میگم که باشه برای وقتی که بر میگردیم و به طرف پل میریم.

    گفتن که اب باز شده. سریع خودم رو به پله ها میرسونم و پایین رو نگاه میکنم .آب خیلی کمه؛ ولی هست و  این یعنی من حالم خوبه ؛سریع از پله ها پایین میرم؛ دستم رو به کمرم میزنمو به پل خیره میشم؛ به اب؛ به مردم و به زندگی .مامانم و گوهر میان پایین. مامانم میگه از کدوم طرف بریم و من توی ذهنم محاسبه میکنم که اگه از طرف خواجو به سمت فردوسی بریم از سمت مقابل بر میگردیم و با اینایی که میخونن رو به رو میشیم؛ میگم مستقیم.

    شروع می کنیم به قدم زدن؛ هوا اینگار یه رطوبت داره و بعضی وقت‌ها یه نسیم خنک از طرف اب به سمتون میاد ؛ صدای غورباغه ها میاد و من با اینکه از رو به رو شدن با هاشون واهمه دارم اما دارم با تمام وجود از دیدن و حس کردن جلوه های زندگی لذت میبرم و سعی میکنم . 

    با تمام وجود سعی میکنم ذهنم رو از همه ی صداها و فکر هایی که توشه منحرف کنم ؛ یاد یکی از استوری های حانیه می افتم _چنین چیزی بود_" تعجب می‌کنم که چرا مغزم نمیترکه  و کلمات از گوشه و کنارش بیرون نمی زنن".

از جایی که الان ایستادم میتونم پل چوبی رو ببینم؛ به روی پل نگاه می کنم و با چشمام دنبال گروهی که با گیتار میخوندن می گردم ؛ خیلی وقته که نیستن وجاشون خالیه که بخونن و تو غم هات رو با گریه کردن  با اهنگ های غمگینشون خالی کنی . به یاد و به احترام اون روزا لبخند میزنم ؛ نزدیکتر که میشم صدای اهنگ کافه فرهنگ رو میشنوم

امشب ز غمت میان خون خواهم خفت....