میدونم که نیاز دارم اینجا براتون بنویسیم ، برای شما که میخونید ، برای خودم ، که بعد که وبلاگم رو باز میکنم ، بتونم بخونم که کِی  چی بهم گذشته ! خوشحال بودم یا ناراحت ، امیدوار یا نا امید ، هنوز در تلاش ؟!

پس اینجوری مینویسم که

چند روز پیش اینقدر جو خونه غمگین بود که جهت فرار ازش با میم عین رفتیم بیرون . بیرون که میرفتم چند بار شک کردم که شالم نازکه و سرما خواهم خورد اما امان از جواب ندادن به این شک های دلی ! با شال نازک بیرون رفتم و وقتی منتظر میم عین بودم که بیرون بیاد و همونطور که باد میومد فهمیدم سرما خواهم خورد. توی همون قدم زدن ها و حرف زدن با میم عین هم یه جایی کنترل صحبت از دست هر دومون خارج میشید و وقتی به خودمون میومدیم که داشتیم راجع به یه اتفاق فوق العاده ناراحت کننده حرف میزدیم .

فردای روزی که با میم عین بیرون رفتیم سرفه هام شروع شد و در حالی که تمرین زبان رو تحویل نداده بودم ، مامانم مجبورم کرد برم دکتر و تشخیص دکتر سرماخوردگی بود . اون روز تب نداشتم اما فرداش تب کردم و البته که فقط یه روز تب داشتم ، حال بد مریضی به کنار ، اون قسمتی که به اینکه کرونا باشه فکر میکنی وحشتناکه !

اگه من میم عین رو مبتلا کرده باشم؟ اگه کرونا باشه مامان بابا بگیرن ؟ خلاصه که این سوال ها ما را بر ان داشت که دوست بابام که همون دکترم باشه رو دیوونه کردم. 

و اون گفت به علت قطع شدن تب و نداشتن سرفه ی خشک و کلی دلیل دیگه کرونا نیست !

الان اما از حالات بیماری ام تک سرفه هایی باقی موندن و سوزش بینی !

و یه سرماخوردگی حاصل از نازکیه شال ، کلی من رو خسته کرد و از زندگی عقب انداخت و حالا دارم به این فکر میکنم که اولا وقتی دارین برنامه میریزین و کار قبول میکنین به خستگی و مریضی هم فکر کنین و مثل من یادتون نره که ادمی زاد میتواند مریض شود . دوما یسری استدلالشون اینه که کرونا هم یه سرماخوردگی شدید ، نهااااااااایتا میگیریم  ، پس بیاید صرفا روی این پایه ی غلط استدلال بچینیم ، حتی اگه چنین چیزی هم باشه ، قراره یه مدت شما را از روند معمول زندگی دور کنه و چرا عاقل کند کاری...؟

الان که داشتم اینا رو مینوشتم تلفنم زنگ زد و منو با اسمی صدا زدن که که کمتر بهش صدا میشدم . شخص پشت تلفن  خودش رو مامان یکی از دوستام معرفی کرد و میخواست از من برای تولدش دعوت کنه ، از دعوتش تشکر کردم و گفتم به علت بیماری حضورم در جمع  صلاح نیست ولی به اندازه ی صد تا تولد رفتن ، اینکه اسمم  رو در لیست کسایی بو که هنوز دوست حساب میشدن شنیدم  و یکی بی اینکه توقع داشته باشم ، یادمه ! شادم کرد!

 

 

از لحاظ کاری و درسی :

ACM:

دیروز حدول امتیاز تیم ها رو دیدیم و ما اون وسط بودیم و به طور صادقانه لذت بخش بود ، بر خلاف اینکه فکر میکردم اندک تلاشمون ،  باعث اندک پیشرفتی نشده ! تلاشمون صد برابر انچه که باید باعث پیشرفت شده ! و این این بابت خیلی خوشحالم.

 

 

قرار بود اینجا چیزی ننویسیم که اشخاصی که در دنیای بیرون من رو میشناسن و اتفاقا در این دنیای وبلاگ هم تشریف دارن ، راحتم بزارن ، بنا بر این این کار ور عنوانش رو اینگونه انتخاب میکنیم :

 

ان کاری که من را به من یک قدم نزدیک میکند :

کسی که قرار باهاش کار کنم به معنای واقعی حس میکنم که نمیفهمه چی میگم ، یه چیزی رو براش توضیح میدم ، یه حرف دیگه میزنه.توی چت کردن روی اعصابه و نمیشه باهاش صمیمی شد و با تمام این موارد یاد شده ، باید گفت که من ازش کلی چیز جدید یاد گرفتم و باهاش به شهر و کشور هایی سفر کردم که رفته بود و خلاصه یاد گرفتم چجوری با ادما ارتباط برقرار کنم ، چطوری  داستان زندگیشون رو بشنوم ، چطور نقطه ی مشترک این داستان ها رو پیدا کنم و این فارغ از هر چیز لذت بخشه و من بابتش خوشحالم و شکرگزارم .

 

قراره با یه ادم خفن جدید هم کار کنم و بابت این خیلی خوشحال ، هیجان زده و در عین حال نگرانم. گفته  که فکر میکنه و من دلم میخواد قبول کنه، هرچند اونقدر خفنه که تا همین مرحله ام شکر که برای انجامش به من اعتماد شده !

 

کار های دانشگاه :

هر چند بعضی وقت ها شاکی ولی اکثرا با ذوق و شوق انجامشون میدم ، یه واحد این ترم دارم ، مدار الکتریکی ، راحتش رو بگم میشه قسمت مدار فیزیک ، بعد این هر هفته 10 تا سوال برای تمرین میده حدودا ، ما به یه روش خوبی برای حل این سوالا رسیدیم ، به این صورت که زنگ میزنیم و توی اسکایپ با هم حلشون میکنیم ، درس خوندن گروهی در روز های کرونایی و الحق که میچسبه و لذت بخشه. 

کتاب :

این روز ها کتاب تمرکز رو میخونم + چشم هایش ، چشم هایش رو سین ح برای تولدم خریده و توش پر از نوشته هاشه  و من عاشق کتاب و نامه و دست نوشته هدیه گرفتنم که میشن اکسیژن من توی روز های سخت !  مثل همین چشم هایش!

 

این بود انچه بر گذشت !!