اخرین باری که در حس و حالی عجیب بودم و همان لحظه  نوشتم همون بیست و یک مهر بود.

ولی الان نشسته ام، دارم اشک میریزم، نه از اون حال هایی که زار میزنی و هق هق میکنی ها! نه! از انهایی که می نشینی و اتفاقا خیلی هم خوشحال و خندان بوده ای چند دقیقه قبلش، اما آنی به خودت میایی و میبینی دانه دانه اشک دارد از صورتت میریزد! وقتی هم دقت میکنی یادت نمی اید اصلا چرا شروع به گریه کرده ای!

البته دروغ چرا! امروز روز خوب و فوق العاده ای هم نبوده است، اما در حد این حال و اضاع هم  نبود و باز البته دروغ چرا! میتوانم حدس بزنم استارت گریه ام با فکر کردن به چه بوده و باز هم اگر راستش را بخواهید احتمالا تک جمله ای شامل گل و گیاه و طبعیت بوده است. ( رضا صادقی داره میخونه، من فقط خسته ام :))

 

هرچه که هست، من اینگار با همان جمله زیر گریه میزنم این چند روز! اینگار وارد حس هایی شدم که خیلی متناض است و در عین حال اصلا چیزی نیست که بخواهد متناقض باشد یا نباشد.

 

اما تصور کنین ادمی را در حال دویدن، و بعد ترسیدن از نرسیدن، قطعا ظرفیت بالایی میخواهد و اینگار امروز، روز لبریزی من از این موضوع بود. بعد تصور کنین همین ادم، غرق هزار و یک کار هم هست و فوبیای درست انجام ندادنشون با ایده آل گرایی مریض گونه اش هم بچسبونید کنارش. حق دارد نه؟

 

همین ادم، زود رنج هم شده است.

 

و باز همین ادم، دلتنگ هم هست و فکر میکند کنار زده شده است. پیچانده شده است.

همین ادم حس میکند اندک ادم دور و برش هم که میخواهندش، برای خودش نیست.

همین ادم یه روزی از اثبات یک دوستی شاکی و گله مند بود! و حالا همینجا از  نداشتنش دارد گریه میکند.

 

ولش کنید، یادم نرود، امید بذر هویت ماست و خدا بزرگ است.