نزدیکای تولدم که میشه حالم، حالِ عجیبیه ! تبدیل میشم به یه ادم متوقع که دلش میخواد برای همه مهم باشه که اون به دنیا اومده و همه اظهار خوشحالی کنن از این بابت  و از خوبی هاش بگن و بگن که دوسش دارن و تلاش کنن کاری کنن که خوشحال شه اما داستان اینه که حالش از تلاش های زوری بهم میخوره!از تبریک های از روی مجبوری! از اینکه یکی دلش پر از کینه است ، حرصیه ، بعد اینگار نه اینگار میاد تبریک میگه!خب تو که منو دوست نداری ، حداقل الان بهت حس بد میدم! تبریک نگو! 

بله بله ، قطعا من اگه  تو رو در زمره ی دوستام گذاشته باشم ، ناراحت میشم، ولی از اینکه درچنین شرایطی تبریک بگی، هم ناراحت میشم ، هم حرصی!

دیگه اینکه از تولد پارسال تا تولد امسال، کلی دوست جدید پیدا کردم، هی از خودم میپرسم تبریک میگن؟! تبریک نمیگن؟! میفهمن اصلا تولدمه؟

و این حال عجیب انتظار و توقع ، حال این روزامه!

ولی کاش که ادم بتونه همیشه یِ همیشه یِ همیشه ، بی توقع باشه!

 

این روز ها همش تصنیف قلاب شجریان رو گوش میکنم!

شجریان از سعدی میخونه: 

من نیز چشم از خواب خوش،بر می نکردم پیش از این 

روز فراق دوستان شب خوش بگفتم خواب را

 

چقدر دلنشین اخههه!