شایدم خسته است ، حتی وقتی میخوام وضعیتش رو بگم ، اشک توی چشمام جمع میشه. توی سینه اش یه حالت اشوب و استرسه از همون حس های غروب جمعه !

ولی چند روزه که با این حس های غروب جمعه از جاش بلند میشه! سر در گمه ، خسته است ، شاکیه ، دلتنگه و در عین حال میدونه چی میخواد و راضیه. 

اینگار داره وسط پارادوکس ها میرقصه! 

چند روز پیش به دوستاش گفته بود که " نمیدونم دلتنگی چطوریه ، چه شکلیه ، کجای وجودت چه دردی رو ایجاد میکنه ! نمیدونم که چه حالتی رو در وجودم دلتنگی تعبیر کنم ولی کم دارمتون "    چند باری هم به مامانش گفته که "دلم پر میکشه بریم توی جاده ، اهنگ رو زیاد کنیم و همه با هم بخونیم "

اما نمیدونه داره چه بلایی سرش میاد ، بیست و چند روز تا بیست سالگی فرصت داره اما دید خوبی نداره که کجا ایستاده ، میترسه از کم اوردن و شکست و میترسه و میترسه !

 

معتقده که جایی که ایستاده ابدا امن نیست و میدونه که خودش ، خودش رو از حاشیه ی امنش خارج کرده اما میترسه این خارج شدن از حاشیه ی امن ، منجر به گفتن جمله ای بشه که حتی دلش نمیخواد بنویسه  اونو. دلش نمیخواد از ریسک کردن و قبول کردن و تلاش کردن پشیمون بشه و دلش نمیخواد که ضعیف باشه و همه ی اینا اونو در استانه ی بیست سالگی رنجونده و خسته کرده !

اینقدر که یادش رفته چی داره و کجاست و اوضاع چطوره !

اینقدر که نمیدونه این پست رو چطوری تموم کنه .