نمیدونم میشه بهم گفت که جنبه ی شکست نداری یا نه ، ولی خودم باشم ، میگم به خودم .

این به معنای نپذیرفتن شکست نیستا ؛ میپذیرم اشتباهامو و کم کاری ها و بی دقتی ها و همه ی این داستان ها رو ! ولی روی مغز خودم میرم و به این فکر می کنم که این شکست قراره چقدر از جایی که دوست دارم باشم ، عقب بندازه منو .

فکر میکنم به اینکه چقدر قراره که تغییر کنه مسیرم و چقدر راه جبران از دستم رفته. ته این نقطه ها برای من میرسه به اینکه دیگه همه چی تمومه ! دیگه راهی نیست و این داستانا. 

معمولا این حالت های ناراحتی و نا امیدی پس از شکست، با یه بار خوابیدن حل میشه.

ولی این بار متوالی بودند این شکست ها و این  یه خرده روی مغزمه ، حالا که بیشتر از هر باری  فکر میکنم به دست اوردنشون مهمه.

به هر حال ته همه ی این فکر کردن ها به این نتیجه می رسم که   این مسیری که داری میری _و توش به صورت مقطعی و در هر مرحله مسیر جدید پیدا می‌کنی _ رو  مجبوری که بری ولی مختاری که چجوری بری  و من فکر می کنم که دلم میخواد حتی در صورت شکست ، بگم تلاش کردم ، نشد جای اینکه بگم ، تلاش کردم ، شکست خوردم ، دیگه تلاش نکردم .

 

رسیدن به این نتیجه ها اما این بار راحت نبود ، این آخری گرون تموم شد برام شاید ، وقتی روی چیزی حساب میکنی به هر حال به دست نیاوردنش آزار دهنده تره ! 

اینه که ممنون از میم عین که اومد بحث کنیم تا بفهمم این مسیر رو باید چجوری برم .

سین ح هم دلداری داد .