من و دنیای رنگینم

چه خواهد رفت ایا بر من و دنیای رنگینم؟!

۲ مطلب در تیر ۱۴۰۰ ثبت شده است

جنگ درونی

خب منم مثل یسری دیگه از ادمها، خیلی توی کتابها از نبرد اسنان با خودش خوندم، از اینکه ما همیشه بین تمایلاتمون، بین خواسته‌هامونم در حال کش اومدنیم ولی  راستش هیچ وقت به اندازه‌ی این روز‌ها حسش نکرده بودم. اینجوری‌ام که توی ذهنم پر از تفکرات ضد و نقیضه، توی دلم هم پر از احساسات ضد و نقیض و در نتیجه ی این افکار و احساسات متفاوت و متناقض، یه لحظه شادِ شادم، لحظه‌ی بعد به سرعت دلم میگیره.

از دست ادم یا ادمهایی که دوسشون دارم، زودتر میرنجم، ازشون توقع برخورد بد ندارم، ازشون توقع ندارم که یه جوری حرف بزنن و بعد دو روز دیگه حرف متناقض با اون رو بگن، توقع ندارم وقتی فهمیدن که دوسشون دارم، اینقدر بی رحمانه بازی‌ام بدن و سو استفاده کنن از محبتی که نسبت بهشون دارم.


حالم داره از این ادم خوبه‌ی داستان بودن بهم میخوره، از اینکه همش حواسم باشه جوری رفتار کنم که کسی نرنجه، از اینکه همش سعی کنم درک کنم همه رو، همش حواسم باشه که اکی، اگه نعمتی داری برای شکرگزاریش باید با بقیه هم سهیم شی ولی بقیه ذره‌ای و اندکی ارزش حرفامو رو ندونن بدم میاد. از این حجم از تلاش برای بد نبودن و خوب بودن خسته ام و از طرفی توی همه ی این موقعیت ها، خودم رو میذارم جای طرف مقابل و میبینم خب اگه من بودم، ترجیح میدادم اون اتفاقه، اون مهر و محبته نسبت بهم وجود داشته باشه هنوز و این یکی از این جنگ درونی هاست.

در کل دوست داشتن ادمها، یکی از سختترین کارهای دنیاست.

یکی دیگه از این جنگ ها، جنگ بین ترس و تنبلی و اعتماد به نفس با تلاش و هدف و رویا و اروزهامه، همش دارم میترسم و دست میکشم و باز همش دارم خودم رو مجبور به حرکت میکنم، و از این صدای درونم، از همش جیغ داد کردنشون سر هم خسته‌ام.

 

جنگ بین دل و عقل هم چیز بدیه! راجع به اون قبلا نوشتم و هنوزم برقراره!

خلاصه‌ی حال این روزام همینه. همین.

 

۱۴ تیر ۰۰ ، ۱۴:۰۷ ۱ نظر

پووف

من این ترم، برای درس برنامه نویسی پیشرفته تی ای بودم و خب تصحیح امتحانات و تحویل پروژه و تمرین و طراحی سوال و همه چیز، با تقریب خوبی از صفر تا صد با ما بود، روز تحویل پروژه و تصحیح پایانترم، من دیوونه شدم، بار ها چک کردم جواب ها رو، صد دور از روشون خوندم که از روی عدم توجه، تلاش های یکی رو پایمال نکنم.
روز تحویل پروژه صدها بار چک کردم کی، چیکار کرده بود و چقدر نمره داشت، سعی کردم خوش برخورد باشم، به همشون گفتم چقدر تلاششون جدای از هرچیزی ارزشمنده.


همین من، این ترم 20 واحد درس داشتم، یه بخشی از همین ترم رو با تدکس دانشگاه همکاری میکردم، و با تموم وجود، با تک تک سلول هام، نهایت تلاش خودم رو کردم که ادم خوبی باشم، هم توی درس، هم توی زندگی. در همین راستا، بسیار شب هایی که من تا خودِ صبح بیدار موندم که تمرین برسونم، که برای امتحان بخونم، تعداد زیادی معامله هم انجام دادم، مثلا من توی تدکس رهیار سخنران بودن رو، با نمره‌ی مدار منطقی ترم قبلم معامله کردم و 2 نمره کوییز انالیزم. راستش رو بخواین از نتیجه هم راضی ام، هم از اینکه یه جایی از تفریحم زدم تا نمره بیارم و هم از اینکه یه جایی از نمره ام زدم تا در زمینه های دیگه هم مفید باشم.

 

حالا من، نمره ی ریاضیات مهندسی ام اومده و هر جوری که فکر میکنم، ابدن و اصلا نمره‌ای نیست که با بیخوابی های من، از تفریح زدن های من همخونی داشته باشه.

و راسش وقتی از دید بعضی از شماها نگاه میکنم به داستان، خیلی مسخره است که یه ادم بیست ساله برای نمره ای که همچنان خیلی خوبه، ناراحت باشه، ولی بذارین داستان رو روشن کنم، من اگه بخوام اپلای کنم، اگه بخوام یک گام به ارزو هام نزدیک شم، نیاز دارم به معدل خیلی بالا، و برای این، دارم با تموم وجود تلاش میکنم و حالا یکی که تلاش نکرده، نمره ای بالاتر از من داره و این تلاش کردن و به حقت نرسیدن، یکی از بزرگترین دردهاییه که من تا به امروز تجربه کردم و واقعا درد داره.

حالا اینارو گفتم که بگم اگه استاد دانشگاه و معلم هستین، سرسری نمره دادنتون، دقیقا تلاش های شبانه روزی یکی رو نشونه میگیره، کم خوابی ها و دویدن هاش رو و یه لحظه شک میکنه به تمام تصمیم هایی که گرفته، همش توی ذهنش میگه وقتی من هر کاری کنم، باز بی دقتی یکی اینقدر روی نتیجه اش تاثیر داره، پس اون همه دویدن چی میشه.

راسش حالا که فکر میکنم لازم نیست استاد باشید یا معلم تا اینقدر بی رحمانه تلاش یکی رو نابود کنین.
بذارین یه داستانی رو بگم که از دو سال پیش تا الان هر بار گفتمش، گریه کردم:

سر جلسه ی کنکور، برای اینکه اتفاقی که بین کل حوزه میوفته هماهنگ باشه، از بلندگو اعلام میکنن که هر کسی، هر زمانی چه کار کنه، کارهایی از قبیل امضا کردن یا باز کردن برگه یا...
خلاصه روز کنکور نمیدونم که بی دقتی من بود یا چی ولی حس کردم بلندگو گفت پاسخ‌نامه رو باز کنید و اسمتون رو بنویسید، بنابراین من انجامش دادم، ولی همون موقع، یه خانمی که مراقب کلاسی بود که توش بودم، با صدای بلند پاسخ نامه رو ازم گرفت و گفت بلند شو، من، من استرسی‌ترین و نگران‌ترین موجودی‌ام که میشناسین و میتونین حدس بزنین چقدر هول شدم، تا تایمی که مراقب مرد همکارش بهش بگه که پاسخ نامه رو بهش برگردون، من به معنای واقعی کلمه مردم، همه ی این ها شاید صدم ثانیه‌ای طول کشید اما کافی بود که من دم به گریه باشم و تمام طول ازمون عمومی رو فقط با خودم تکرار کنم، گریه نکن، گریه نکن الان وقتش نیست فقط تست بزن و تمام طول ازمون رو به معنای واقعی توی بدنم میلرزید. و من سر ازمون تخصصی تازه ادم کمی نرمالی شده بودم.
خیلی سعی کردم اون زن رو ببخشم، هی گفتم خب تو اگه تقلب میکردی، به ضرر یسری بود، پس سعی کرده از حق کسایی که مثل تو که تلاش کردن دفاع کنه، ولی بعد  با خودم فکر میکنم که میدید که من دارم اسم مینویسم و امضا میکنم، نه کار دیگه ای پس نباید این کار رو میکرد؛ باز میگم شاید برگه رو نمیدیده و باز میگم باز هم، اونطوری برخورد کردن، با کسی که سر جلسه‌ی کنکوره، ظلمه به تمام معناست و راسش من هنوز اون خانم رو نبخشیدم.

اخر داستان اینه، من توی دانشگاهی قبول شدم که وقتی نتایج ازمون های ازمایشی رو بررسی میکردم، با خودم میگفتم دیگه اگه خِیلی افتضاح باشم، اینجا قبول میشم و نمیدونم اون خانم چقدر موثر بوده واقعا، شاید اصلا توی نتیجه تاثیر نداشته و من معتقدم که حتما حقم نبوده که بهش نرسیدم ولی من، باز هم اون خانم رو نمیبخشم.

چقدر اشفته گویی کردم.
خلاصه 
ناراحتم و شاکی از استادی که با بی توجهی یا عدم اگاهی، یه عالمه شب بیداری رو نادیده گرفته.



 

۱۱ تیر ۰۰ ، ۲۳:۴۶ ۲ نظر